شب خوابم نمیبرد واسه همین آنلاین شدم . رفتم شماره آرشو سیو کردم که ببینم چه برنامه هایی داره . نت گوشیمو روشن کردم اوهه خدای من 200 تا پیام دارم از تلگرام .وایبرم که نداشتم پس تصمیم گرفتم برم عکس آرشو تو تلگرام ببینم . اوپس عجب عکسیم گذاشته لعنتی . پیراهن مردونه مشکی با شلوار کتون خردلی . همینطور داشتم عکساشو میدیدم که گوشیم لرزید . یه پیام از آرش داشتم . همون لحظه انقدر خوشحال شدم که سریع رفتم تو صفحش ببینم چی گفته .(من میگم این جوگیره :D)
"slm azizam nmikhai bekhabi ?"
"سلام خوابم نمیبره"
"ch mani dare dokhtar ta in moqe shab bidar bashe "
"اا خودت گفتی شب آنلاین شو بهت پیام بدم :/"
"mn qalat kardam hala boro bekhab eshqam"
"ااا داری منو رد میکنی بخوابم که با سارا حرف بزنی ?"
"bahash sardam nazi"
تا خواستم تایپ کنم یهو در اتاق باز شدو مامانم اومد تو اتاق .
"چرا تا اینموقع شب بیداری ?با کی داری حرف میزنی?"
"با نگار"
فردا میبینیش باهاش حرف میزنی بعد اومد گوشیمو ازم گرفت .
"وایی نه مامان حداقل بزار باهاش خداحافظی کنم"
بعد گوشیو گرفتمو رفتم صفحش تا ازش خداحافظی کنم دیدم پام داده .
"azizam mn farda daneshgah daram miram bekhabam . to hm bekhab"
"شب بخیر آرش"
بعد اومدم گوشیو بدم مامانم دیدم رفته از اتاق . وات ده فاز :/. منم از خدا خواسته گوشیمو گذاشتم زیر تختم و گرفتم خوابیدم .
فردا رفتم مدرسه و همه چیو واسه نگار تعریف کردم و نگارم کلی دعوام کرد . تازگیا شبیه مادربزرگا شده ولی خب حق داره همش فکر میکنه آرش مث میلاد منو ول میکنه . ولی برام مهم نیست . من به چند ماه دوستی هم قانعم . من چم شده ? چقدر بعد از اومدن آرش به زندگیم تغییر کردم . یه چیزی خیلی جالب بود برام اینکه امروز سارا نیومده بود . میدونم تقصیره منو آرشه که اون نیومد امروز ولی من نمیتونم به فکر کردن درباره آرش دست بردارم ما خیلی به هم میایم . اون حتی تو رستوران بهم گفت که از سارا خیلی خوشگلترم آره اینو مطمئنم حتی مامانم بهم میگه من از همه تو فامیل خوشگلترم دلیلشم اینه که به بابام رفتم آخه اونم لب و دهن کوچیکی داره و صورتش گرده .
"اووووو کجایی پیاده شو دیگه"
"چته چرا داد میزنی"
انقدر ذهنم درگیر بود یادم رفت از سرویس پیاده شم. سریع رفتم خونه که آب بخورم چون خیلی تشنم بود . وارد آشپز خونه شدم یه لیوان آب خوردم . یعنی خوشم میاد هیچوقت خدا کسی تو این خونه نیست . رفتم سمت اتاقم دیدم صفحه گوشیم روشنه و یکی داره زنگ میزنه . یکم رفتم نزدیکتر دیدم اسم A رو صفحمه و عکس یه گل روشه . خودم یه لحظه خندم گرفت آخه واسه اینکه مامانم بهم شک نکنه اسم آرشو A سیو کردم و واسش عکس گل گذاشتم .
"بله?"
"سلام نازی"
وقتی گفت نازی قلبم اومد تو دهنم .
"سلام"
"تازه از مدرسه اومدی?"
"آره پنج دقیقه ای میشه"
"آخ ببخشید فکر کردم نیم ساعته تعطیل شدین"
"سرویسم دیر کرد"
آها راستی خواستم بگم دوستم منو مهمونیش دعوت کرده . میای?"
"باید با مامانم حرف بزنم نمیخوام مثل دفعه قبل بشه"
"مگه دفعه قبل چی شد ?"
"ها? هیچی هیچی. کی هست مهمونی?"
"فردا"
"باشه پس بهت خبر میدم "
"باشه منتظرم عزیزم خداحافظ"
"خداحافظ"
مامانم مثل بابام زیاد مذهبی نیست ولی بازم باید راضیش کنم تا مثل دفعه قبلی آبروریزی نشه ._______________________________
خب نظرتون چیه ? به نظرتون مامانش میزاره بره مهمونی? من که میگم اجازه هم نگیره حله آخه هیچوقت خونه نیست نمیفهمه :D (ببخشید کمه آخه قسمت بعدی خیلی طولانیه و من نمیخوام اینجا لوش بدم)
YOU ARE READING
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...