قسمت دوازدهم

298 35 27
                                    

روز ها و هفته ها میگذشتن و من و آرش به هم صمیمیتر میشدیم . سارا هم یه هفته بود که نیومده بود مدرسه. راستش اگه دروغ نگم واسه اولین بار نگرانش شده بودم .
یه روز مثل همون روزا رفتم مدرسه . کاش هیچ وقت نمیرفتم..
"سلام نازی"
"سلام آیدا خوبی?"
"مرسی . واسه امتحان خوندی?"
"نه بابا کی حال داره"
"چیه سرت با آرش گرمه وقت نمیکنی درساتو بخونی"
"یه جوری میگی سرت باهاش گرمه انگار همیش بغلمه"
"مگه نیست"
بعد خندیدیم و گفتم "نه مگه بیکاره همش کنارم باشه"
سر میزم نشستم ولی نگار نبود جاشو عوض کرده بود منم تصمیم گرفتم به آیدا بگم بیاد پیشم بشینه .
داشتم به آیدا میگفتم که یهو سارا اومد کلاس. اوهه خدای من قیافش داغون بود . معلوم بود کلی گریه کرده. چشماش رو به بنفشی میزد.
دوستای سارا سریع رفتن بغلش کردن و ماچ و بوسش کردن. از خودم خجالت میکشیدم پشیمون شدم برای یه لحظه .کاش سارا با آرش دوست نبود.(کاش تو با آرش آشنا نمیشدی :D) کل ساعت کلاس به احوال پرسی سارا و معلما میگذشت تا اینکه زنگ خورد . من سریع رفتم از کلاس بیرون تا چشم به چشش نشم . داشتم میرفتم سمت سرویس که یهو دستمو محکم کشید سمت خودش تا اومدم خودمو جدا کنم که یدونه کشیده محکم زد تو صورتم . بعد افتاد روم . دستام شل شده بودن انگار مغزم به بدنم دستور داده بود که هیچ کاری نکنم . همینطور که داشت میزد یکی از بچه ها اومد با دیدن منو سارا تعجب کردو بعد دوید سمت مدرسه . میخواست بره به مدیر بگه . دیگه نفهمیدم بعدش چی شد. چشام سیاهی رفت و بعد بیهوش شدم.
"نازنین مامان جان خوبی?"
سرمو اوردم بالا و قیافه نگران مامانمو دیدم .
"من خوبم"
"اون دختره کی بود چرا از خودت دفاع نکردی مامان جان?"
"ایرادی نداره حق داشت"
"چی چیو حق داشت نگاه کن ببین چه بلایی سرت اورده"
بعد از کلی سرکوفت زدن مامانم بالاخره بیخیال شد که بره.همون موقع بود که آرش به تلفنم زنگ زد .
"سلام عزیزم چیکار میکنی"
"سلام هیچی"
"آخه چند بار بهت زنگ زدم برنداشتی"
"چیزی نیست"
"میخوام ببینمت"
"الان دستم بنده بعدا"
"چیکار داری میکنی راستشو بگو"
"هیچی"
"به من دروغ نگو"
"اههه چقدر گیری خیله خب تو بیمارستانم با یکی از بچه ها دعوام شد"
"حالت خوبه? با کی دعوات شد?سارا?"
"آره خوبم نه با یکی دیگه"
"اسم بیمارستانو بگو میخوام بیام پیشت"
"نمیخواد گفتم که حالم خوبه"
"اسم بیمارستان"
اسم بیمارستانو دادمو بعد گفت که تا یه ساعت دیگه میاد اینجا. خوبه مامانم نیست میتونم آرشو ببینم.بالاخره بعد از یک ساعت و نیم آرش اومد.اولش اومد توی اتاق چشاش از تعجب زده بود بیرون.
"عزیزم چیشده نبینم حالت بده"
"مرسی گفتم که لازم نیست بیای"
اومد نزدیکو دستشو کشید رو زخمام.
"این فکر کنم کار پنجولای یه گربه باشه تا یه آدم"
بعد خندیدم و آرش شروع کرد به جک گفتن و چرت و پرت گفتن منم توی اون حالت که وضعم خیلی داغون بود داشتم میمردم از خنده.
"چه خبره اینجا?"
سرمو برگردوندم ببینم کیه که مامانمو دیدم. همدیگرو نگاه کردیم. لبخندامون خشک شد .

_________________________________________
بچه ها ببخشید یکم دیر شد :(
مامان ضد حالش :/ :D

بهترین اشتباهHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin