قسمت بیست و دوم

492 26 12
                                    

Mileycyrus_hands of love
25band_dooset daram
_________________________________________
گوشیمو برداشتم از رو میز.دوتا میس کال از آرش داشتم.امروز قرار بود ساعت ده صبح بریم بیرون. سریع خودمو آماده کردم واز اتاقم اومدم بیرون. فقط مامانم خونه بود.داشت تلوزیون نگاه میکرد.
"من میرم بیرون"
"صبحونه نمیخوری?"
"نه عجله دارم"
بعد یه کیکه کوچیک برداشتم و رفتم از خونه بیرون. ماشینه آرشو دیدم و رفتم سمتش.
"سلام"
"سلام چقدر دیر کردی"
"خواب موندم ببخشید"
"خب کجا بریم?"
"نمیدونم هر جا تو بگی"
"بریم صدکرج"
"دوره خسته میشیم"
"خسته که من میشم چون رانندگی میکنم"
"نمیدونم هر جا راحتی بریم"
"پس همون صدکرج?"
"باشه"
من از راه های طولانی بدم میاد سرم درد میگیره اگه زیاد تو ماشین بمونم ولی اینبارو به خاطر آرش قبول کردم.توی راه انقدر ترافیک بود سرم درد میکرد. خب تابستونه و همه هجوم میارن به شمال کشور. بعد از یک ساعت بالاخره من سکوتو شکستم.
"همینجاها نگه دار بشینیم جلوتر بدتر میشه"
"الان وقت نهاره وایسا یه چلوکبابی پیدا کنم اونجا یه کوبیده بزنیم به رگ"
"باشه"
حرفی برای گفتن نداشتیم پس تصمیم گرفتیم فقط دنبال یه چلوکبابی بگردیم.
"خب اینجا خوبه?"
"آره"
یه جا پارک کرد و بعد پیاده شدیم. چلوکبابیه خیلی جایه قشنگی بود.اطرافش پر از درخت بود و از کنارش یه رودخونه رد میشد و اصلا به ماشینا دید نداشت چون حالت گودال مانند داشت و ماشینا بالا بودن.
"عجب جای ردیفیه"
من کفم بریده بود ولی آرش خیلی خونسرد بود.فکر کنم چند بار اومده بود اینجا.بعد از پنج دقیقه یه جا نشستیم که یه طرفش یه درخت بزرگ بود و سایه درست کرده بود.
"خب چی میخوری نازی?"
"هر چی تو بخوری"
"من که از اولم کوبیده میخواستم"
"منم همونو میخوام"
"باشه"
به خدمتکار اونجا گفت که دوتا کوبیده با دوغ بیاره.
"من میرم دستامو بشورم"
"باشه برو"
بلند شد رفت ولی گوشیش رو جا گذاشت پیش من.علاقه ای به چک کردن گوشیش نداشتم(شگفتا:/ ) واسه همین رومو کردم یه طرف دیگه و خیره شدم به منظره ی قشنگی که روبه روم بود.همینطور که غرق تماشا بودم صدای گوشیه آرش اومد.نمیخواستم بر دارم ولی یه نگاه بهش کردم ببینم کیه. با دیدن اسمش چشمام درشت شد. نه من باورم نمیشه. روی گوشیش اسم نوشین بود. نوشین کیه? چرا به من چیزی دربارش نگفته. گوشیشو گرفتم تو دستم. میخواستم بشکونم گوشیشو . میخواستم به پشت خطی بگم دیگه زنگ نزنه به آرش. من دیوونه شده بودم. گوشیشو برداشتم و سریع به سمت یکی از درخت هایی رفتم تا آرش وقتی اومد منو نبینه. من پیشه خودم چی باید فکر کنم. خالشه? عمشه? مامانشه?یا شایدم دوست دختر جدیدشه. نه خدا اون به من قل داد. داشتم گریه میکردم. مغزم کار نمیکرد. شماره دختره دوباره روی گوشیش نمایان شد. این بار برداشتم. باید بدونم کیه.
"تو کی هستی?"
"چی?"
"تو با آرش چه نسبتی داری?"
"ببخشید این سوالو من باید از شما بپرسم"
"ما قراره با هم ازدواج کنیم"
"حالت خوبه?من و آرش قراره با هم ازدواج کنیم"
"خفه شو عوضی"
از شدت عصبانیت و ناراحتی گوشیشو قطع کردم. نشستم رو زمین. دستامو رو صورتم گرفتم که اشکام پاک بشن. آرش اومد به سمت من. با قیافه من صورتش متعجب شد.
"آرش تو چطور تونستی به من خیانت کنی?من فکر میکردم تو منو دوست داری"
"چی میگی? آره دوستت دارم"
"انقدر دروغ نگو. نوشین کیه?"
"قضیش مفصله"
"اصل قضیه رو میدونم. شما قراره با هم ازدواج کنید"
"نه من با اون ازدواج نمیکنم. نازنین تو اشتباه میکنی بیا بشینیم تا برات توضیح بدم"
علاقه ای به حرفاش نداشتم ولی مجبور بودم برای اینکه واقعیتو بدونم بهش گوش کنم.
"باشه"
____________________________________________
نوشین عبضییی :D :/

Вы достигли последнюю опубликованную часть.

⏰ Недавно обновлено: Oct 02, 2015 ⏰

Добавте эту историю в библиотеку и получите уведомление, когда следующия часть будет доступна!

بهترین اشتباهМесто, где живут истории. Откройте их для себя