ساعت حدوده پنج و نیم شب بود که با صدای گریه یکی از خواب بیدار شدم . خواستم برم ببینم چه خبره که مامانمو دیدم تو آشپزخونه نشسته داره گریه میکنه .
"مامانی من چی شده چرا گریه میکنی قربونت برم "
"بیدارت کردم ?"
"آره ولی باید الان بپوشم برم مدرسه"
"یک ساعت وقت داری برو بخواب "
"نمیخوام خوابم نمیاد . نمیخوای بگی چی شده ?"
"برو بخواب بعد از اینکه از مدرسه اومدی بهت میگم"
"اههههه لج نکن دیگه من که تا چند ساعت دیگه تاقت نمیارم همین الان بگو."
"منو بابات از هم جدا شدیم "
"هان ?"
تا نیم ساعت فقط داشتیم گریه میکردیم . خاک تو سرم اومده بودم مامانمو دلداری بدم خودمم مث خودش زانو غم بغل کردم . با اینکه بابام هیچوقت خونه نبود و هیچ وقت به احساسات منو مامان توجه نمیکرده ولی الان که میبینم واقعا نبودش میتونه نابود کنه زندگیمونو . دیگه کی میخواد خرج مارو بده . درسته مامانم خودش سرکار میره ولی حقوق یه آرایشگر که تازه آرایشگاهم ماله خودش نیست قطعا نمیتونه خرج زندگی دو نفرو بده .
"ساعت شیش و نیمه برو لباستو بپوش سرویست میره"
به زور مامانم بالاخره رفتم مدرسه . تو مدرسه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد سارا بهم حتی یه نگاهم نکرد . نگارم کلی دعوام کرد واسه اینکه چرا درخواست آرشو قبول کردم . همش صداش تو گوشم بود و عذاب وجدان گرفته بود منو . میگفت " ببین نازی باور کن من خوبی تورو میخوام این پسره تورو به خاطر هوسبازی هاش میخواد . آخرم مثل سارا ولت میکنه میره . بعدشم سارا گناه داره یه لحظه دشمنیتو باهاش فراموش کن و به این فکر کن که چقدر سارا دوسش داره . و چقدر بعد از اینکه بفهمه تو دوست پسرشو گرفتی نفرینت میکنه "
ولی این حرفا رو من اثر نداشت چون الان ساعت شیشه بعد از ظهره و من دارم آماده میشم که برم اون رستورانه . خب یه شلوار لی روشن با مانتو سیاه و شال قرمز . عالیه . عطرمو نزدم . میخوام هر چی از بابام تو خونست رو بندازم دور . خب بعد از یک ساعت آماده شدن در آخر نگاهی تو آینه به خودم کردمو بعد رفتم پایین . استرس تموم وجودمو گرفته بود . این اولین قرارمه که با یه پسر میزارم و دوست دارم که خوب پیش بره . بعد از اینکه تاکسی اومد و سوارش شدم همش یه چیزی مثل استرس و عذاب وجدان وجودمو پر کرده بود تا اینکه بعد از یه ربع رسیدیم به رستوان . اوه خدا عجب رستوران شیکی هم هست . نور خیلی کم بود به طوری که اول فکر کردم برقا رفته ولی بعد دیدم سر هر میز یه شمع قرمز هست. وارد رستوران شدم و دنبال آرش میگشتم که یه نفر صدام زد
"نازنین"
برگشتم دیدم آرشه رفتم طرفش و لبخندشو که دیدم نزدیک بود غش کنم . یکم نزدیکم اومد و دستشو سمتم دراز کرد . منم دست دادم بهش و گفتم
"سلام آقا آرش "
"خوبی ?"
"مرسی شما خوبین ?"
"ممنون"
بعد نشستیم سر میزمون .
"خب خیلی خوشحالم که بازم همدیگرو میبینیم "
"منم همینطور "
بعد سرمو انداختم پایین . حالم یک لحظه بد شد . یاده بابام افتادم دوباره . ولی خیلی جالب بود که اشکم نمیومد حتما خشک شده بود . تا حالا تو عمرم انقدر گریه نکرده بودم .
"نازنین"
یهو از فکرام اومدم بیرون و سریع نگاش کردم .
"بله"
"از چیزی ناراحتی?"
"نه"
"پس چرا انقد اخم کردی چشماتم خیلی پف کرده"
"یعنی الان خیلی بدم?"
"خیلی بد که نه فقط نمیشه نگات کرد"
بعد هردومون زدیم زیر خنده .
"راستی تو وضعیتت با سارا چطوره?"
"اممم خوبه "
"الکی دیگه?"
بعد یه لبخنده زیرکانه و دخترکش زد و منم زود تسلیم شدم
"خب خوبه خوب که نه"
بعد خندیدو گفت
"میدونستم"
"از کجا میدونستی ?"
"از اینکه همیشه ذکر و خیرت تو حرفامون بود"
یه خنده ریز کردمو گفتم
"هر چی گفته دروغه من دختر کامل و خوبیم"
بعد خندیدو گفت
"آره میدونم واسه همین خواستم باهات آشناشم"
بعد از یه ساعت حرف زدن بالاخره خوردیم غذامونو و بعد خواستم برم که دیدم هوا خیلی تاریکه
"خونتون کجاست?"
"دوره متاسفانه"
"من با ماشین اومدم بیا برسونمت"
"نمیخواد زحمت میشه آخه"
بعد یه اخمی کردو گفت
"نمیشه چه لزومی داره دختر تو این موقع شب بیرون باشه."
بعد خندیدم از غیرتی شدنش و گفتم "باشه "
بعد دستشو سمت یه دیویست شیش سفید نشون داد .
"ماله خودته?"
"ماله خودم که نه ولی بیشتر وقتا با این میرم دانشگاه"
"آها خوبه"
بعد سوار ماشین شدیم.و من آدرسه خونمونو گفتم.
"نازنین یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی?"
"نه بپرس"
"تا حالا با کسی بودی?"
"نه"
"چرا?"
"چون تا الان از کسی خوشم نیومده"
"تا الانه الان ?"
بعد یه نگاه معنی دارم بهم کرد . میدونم منظورش چیه ولی روم نمیشه بگم .
"تو رابطط با سارا جدیه ?"
"نه"
"چییی? ولی اون تورو خیلی دوست داره چطور انقدر راحت میگی نه?"
"من نمیخوام باهاش باشم"
"چرا?"
"چون میخوام با تو باشم "
بعد اون حرف رسیدیم خونه .
"یعنی چی تو گفتی که ما مثل دوستای معمولی باشیم . بعدشم من نمیخوام رابطه ای رو خراب کنم و نمیخوام سارا از دستم ناراحت بشه"
"برام مهم نیست . اون حسی رو که کنار تو دارم کنار هیچکس ندارم . من تو رو میخوام نه کس دیگه ای رو . اینکه گفتم دوستای معمولی به خاطر این بود که بیای سر قرار"
چند دقیقه تو چشای هم خیره شدیم و من در ماشینو باز کردمو پیاده شدم .
"مرسی بابات دعوتت شب فوق العاده ای بود ."
"من باید از تو تشکر کنم که اومدی "
"خداحافظ"
"شب بهت پیام میدم آنلاین هستی که ?"
"آره خداحافظ"
داشتم میمردم از خوشحالی اون شب از شدت خوشحالی و هیجان خوابم نبرد و فقط داشتم به اون صورت بی نقصش فکر میکردم ._________________________________
عاشق این قسمتم ^__^
YOU ARE READING
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...