وينچستر
يه اسم با كلي شهرت. يه سريا ازش متنفرن و بي نهايت ديگه دوستش دارن و همه ازش ميترسن.وينچستر اسم منه و نسل به نسل بوسيله ي پسر ها گشته تا به من رسيده. من اولين دختر بعد از يه قرن توي شجره نامه خونوادگي هستم.
كستيل و دين وينچستر وقتي من كمتر از يك سالم بود منو به سرپرستي قبول كردن. برام تعريف كردن كه چجوري نميتونستن سر يه اسم براي من به توافق برسن تا اينكه عمو سمي مجبور شد مداخله كنه و بحث رو تموم كنه. بعد از يه ماه بالاخره روي اسم النور به تفاهم رسيدن
النور مري وينچستر
همه منو ال صدا ميكنن مگه اينكه تو دردسر افتاده باشم. هفده سالمه و درسته ، من يه شكارچيم. بوسيله بهترين شكارچي هايي كه تا حالا ديدين اموزش ديدم.
بابا(دين)،پا(كستيل) و سم همش ميگن كه اي كاش مجبور نبودن منو اينجوري بزرگ كنن. ميدونم كه چقدر دلشون ميخواد ميتونستن يه جا ساكن باشن، دور از اين قضاياي شكارچيا ، ميتونستن يه جا نرمال و طبيعي زندگي كنن ولي فك كنم دوباره مجبور شدن به اين طريق زندگي رو بيارن.
نميدونم چه اتفاقي افتاده. هيچكس هيچوقت دلش نخواسته كه به من بگه. خيلي سعي كردم تا از زير زبون يكيشون بكشم ولي هميشه اخرش به دعوا ختم ميشه.اون شبي كه من فرار كردم هم همين اتفاق افتاد. دعوامون به حالت دومينو مانند باعث يه اتفاقاي ديگه شد تا در نهايت باعث شدن سرنوشت من - و دنيا- براي هميشه عوض بشه.
تولد هجده سالگي به سرعت در حال نزديك شدن بود و من فكر ميكردم مستحق اين هستم كه بدونم چرا اينطوري زندگي ميكنيم.
اي كاش به حرفشون گوش كرده بودم...
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfictionالنور يه نوجوان معمولي نيست. اول از همه، اون يه وينچستره. فك كنم همين براي توضيحش كافي باشه. اما خيلي چيزاي ديگه هم هست... اون تموم عمرش موجودات ماورايي رو شكار ميكرده ، ١٧ سالشه و فكر ميكنه كه همه چيزو ميدونه. اما نميدونه فرشته ها وجود دارن، جالبه...