١- دعوا

456 37 8
                                    


از ديد النور

-چرا نه؟ من رسما بزرگسالم فك كنم مستحق دونستنش باشم.
احساس ميكردم پشت پلكام پر از اشك شده ولي همونطور به پدرام زل زدم.
بابا ايستاده بود ولي پا روي تخت متلي كه توش بوديم نشسته بود و از چهرش چيزي نميشد خوند. ولي بابا اينطور نبود. بيشتر وقتا ميتونستم احساساتشو از توي چشماش بخونم.
پا با خونسردي گفت " ما تصميم داريم هر موقع اماده بودي بهت بگيم. ولي اين طرز رفتار نشون ميده هنوز اماده نيستي"
متنفرم از وقتايي كه اينجوري حرف ميزنه.
-زندگي منه!
اماده بودم كه با مشتم يه سوراخ نوي ديوار ايجاد كنم.

بابا- النور، حق با كسه. مثل بچه ها رفتار ميكني.
ابروهاش از اخم بهم چسبيده بودن و وقتي حرف ميزد لبهاش لجبازانه روي هم فشرده ميشد.
هيچكدومشون حاضر نبودن كه بگن ، منم تصميم گرفتم جهنمو جلوي چشماشون بيارم، محض خنده!
-من؟! من بچگونه رفتار ميكنم؟! باشه، ولي اين من نيستم كه به دخترش تمام زندگيش دروغ گفته
اينو گفتم و دستامو روي سينم محكم گره زدم.
بابا زير لب و با غر گفت" متوجه نميشي، نميتوني!"
-من بيشتر از تمام هفده ساله هاي روي اين زمين كشيدم. خوناشام كشتم، ورد جنگيري حفظ كردم اونوقت شماها فكر ميكنيد نميتونم يه چيزي راجع به خودمو بفهمم؟
ديگه تقريبا داشتم داد ميزدم.

عمو سمي در اتاقمونو زد ولي ما توجه نكرديم. ديگه تا الان بايد به دعواهاي ما عادت كرده باشه. اين چندماه اخير خيلي با والدينم نميسازم. فك كنم وارد مرحله سركشي نوجوانيم شدم.

بابا از عصبانيت منفجر شد" لعنت بهش، النور! تو نصف چيزايي رو هم كه ما ميدونيم نميدوني و من لعنتي ميخوام همينجور بمونه"
موج خشمم به درد تبديل شد. هيچكدومشون تا حالا اينطوري صحبت نكرده بودن يا صداشون رو خيلي روي من بالا نميبرن. بچه پيش دبستاني نيستم، قبلا شنيدم كه فحش ميدن ولي هيچوقت قبلا جلوي من اينطوري نكردن.
پا اروم گفت " دين"
چهرش ديگه خالي نبود. الان نگران و اروم بود. چشماي ابيش نگران از بابا به طرف من ميرفت و ميومد.

بعضي وقتا ارزو ميكردم چشمام شبيه پا بود. ابي خيلي خالص ، ميشد گفت غير انساني.
رنگ چشمام تقريبا شبيه بابا بود. مثل رنگ سيب سبز.
بامزه اس با اينكه هيچ نسبت ژنتيكي نداريم، خنده داره به نظرم.
موهام قهوه اي تيره ي تيره - دوباره خنده داره- مثل رنگ موهاي پا.

دستامو كنار بدنم ول كردم. ديگه اون موج عصبانيت كه چند دقيقه پيش احساسش ميكردم و باعث جروبحثمون شد، نبود.
بابا هم ديگه عصباني نبود" ال، متاسفم. تو بايد متوجه باشي، يه سري چيزا هست كه الان نميتونيم بهت بگيم. "
عصبانيتش مثل من سريع فروكش كرده بود.
پا از جاش بلند شد و دين رو اروم بغل كرد  
-خيلي خب. من ميرم بخوابم. شب بخير

امسال اولين باريه كه اجازه دادن توي متلي كه ميمونيم اتاق براي خودم بگيرم. درو باز كردم و سمي رو كنار زدم تا بتونم رد بشم. اتاقم بين اتاق باباها و عمو سم بود.
سم- هي ال، همه چيز ...
با نگراني شروع كرد به حرف زدن تا اينكه درو به روش بستم و حرفش نصفه موند. احساس بدي راجع به اينكارم پيدا كردم ولي فعلا تو مود معذرت خواهي نبودم.

اشكهايي كه نگه داشته بودم روي گونه هام ريختن و شروع كردم وسايلن رو توي ساكم ريختن. داشتيم روي يه روح انتقام جو كار ميكرديم. چيز سختي نبود. به من احتياجي نداشتن. وقتي همه وسايلمو توي ساكم ريختم روي تخت منتظر نشستم.

يه نقشه داشتم. تا سه صبح بايد صبر ميكردم. حتي سمي هم تا اونموقع بيدار نميمونه. بابا از دادن كليد ايمپالا به من پشيمون ميشه...
كيفمو روي صندلي عقب انداختم. همين چند روز پيش كليد رو بهم داد.
موتور ماشين با صدا ي خيلي بدي روشن شد و صداش توي پاركينگ پيچيد باعث شد نفسم توي سينم حبس بشه. با سرعت فرمونو پيچوندم تا هرچي سريعتر از پاركينگ خارج بشم. دقيقا ميدونستم بايد كجا برم. نميدونستم دنبال چي ميگردم ولي ميدونستم كجاس.

لورنس، كنزاس

Half-BloodWhere stories live. Discover now