من خیلی بد قولم میدونم. هیچ بهونه ای قابل قبول نیس برای این غیبت طولانی
شرمنده. مرسی از همه که انفالو نکردید و بیخیال داستان نشدید
————————از ديد النور
در کسری از ثانیه محیط دورمون عوض شد. شد به داغی جهنم. مثل چند صد درجه. برای انسان عادی غیر قابل تحمل بود. شیاطین با چهره های از هم پاشیده و زشت منو احاطه کرده بودن. صدای فریاد وحشت و درد از روح های توی جهنم بگوش میرسید.
بویی که پیچیده بود از صداهای اطراف به مراتب بدتر بود. سرم با بوی گوشت سوخته و خون و عرق پر شده بود. شیاطین با نیشخندی از کنارم عبور میکردند و پادشاه جهنم منو به عمیقترین قسمت جهنم میکشوند.در نهایت به یه در سیاه رسیدم که با کمی دقت متوجه میشدی از سوختگی سیاه شده.
داخل اتاق یه شیطان با صورتی خیلی زشتتر و داغونتر از کراولی منتظرمون بود. به سمت کراولی شروع به صحبت کرد و منو کاملا نادیده گرفت" خب میبینم دستبندایی که بهت دادم کار کردن"+ خیلی هم عالی کار کردن. اگه میشه به مدتی منو با خانوم وینچستر تنها بذار. کارت داشتم صدات میکنم
شیطان سری تکون داد و از اتاق خارج شد.
داخل اتاق یه صندلی فلزی بود با یه سری بند و زنجیر که ازش اویزون بود. کنار صندلی هم میزی بود ک روش پر از انواع چاقو های و وسایل مختلف شکنجه بود. کراولی تا وقتی که منو ب زور روی صندلی نشوند دستبند رو از دستم باز نکرد. زنجیر های اویزون به صندلی از جنس دستیند بودن و پوستم رو میسوزوندن. نزدیک بود از درد فریاد بکشم اما جلوی خودمو گرفتم. نمیخواستم لذت درد کشیدنمو بهش بدم.کراولی نشسته بود و به تقلای من نگاه میکرد.
" باید بگم خیلی زیاد خوشحال شدم از اینکه منو با پدرت دیدی. اگه بخاطر تو نبود منو میکشت..."
صورتمو با پشت دستش اروم نوازش کرد. جلوی میل درونیم برای کاز گرفتن دستش رو گرفتم. تا حالا تو همیچین موقعیتی نبودم اما میدونستم که نباید عصبانیش کنم. حداقل الان نه
جواب دادم : یادم بنداز بخاطر اینکارم ازش معذرت خواهی کنم.
صدام خونسرد به نظر میرسید اما ترسیده بودم. خیلی زیاد. اما به هیچ وجه اجازه نمیدادم کراولی وحشتمو ببینه.کراولی- خدمت خیلی بزرگی بهم کردی عزیزم. اما الان قراره اطف بزرگتری رو بکنی. میخوام تبدیلت کنم به سلاح شخصی خودم
ال- نمیتونی اینکارو کنی. بهت اجازه نمیدم
پوزخندی زد- خیلی دوست داشتنیه که فکر میکنی حق انتخاب داری. فقط قبل از اینک شروع کنیم یه سری اطلاعات لازم دارم. دوتا راه داری. یا جواب میدی یا جواب میدی. یکی از راه ها توش شکنجه داره پس عاقلانه انتخاب کن.
ال- برو بمیر
فک کنم جوابی نبود که دنبالش میگشت چون از روی میز کناری یه چاقو با تیغه ای به بزرگی انگشت کوچیک دستش برداشتال- متاسفم اعلیحضرت. من روی خودم ازمایش کردن. منو نمیتونی شکنجه بدی. من دردی رو حس نمیکنم.
بهش لبخند زدم. از اون لبخند های حرص دراز که همیشه بابا رو عصبانی میکنه.
با یاداوری اونا یدفعه یاد اون روز توی کنزاس افتادم. شاید اون اخرین روزی بود که خانوادمو دیده بودم. سد جلوی چشمام شکسته شد. پدرم ممکنخ تا همیشه فکر کنه که بخاطر چیزی که هست ازش متنفرم. تا اون لحظه ترسیده بودم. از چیزی که هستم. از چیزی که هست. نمیخواستم دیگه لمسم کنه. نمیتونستم حتی نگاهش بکنم. اما توی یه چشم بهم زدم دگ برام مهم نبود. اهمیت نمیدادم خانوادم چی هستن. فرشته،شیطان، انسان ، گرگینه یا حتی خود مرگ. تنها چیزی که میدونستم این بود که میخوام دوباره ببینمشون. ارزو میکردم که پیششون بود مو هیچوقت ترکشون نکرده بودم.
کراولی- میدونم این دردناکه. بهم بگو کی از لجبازی خسته میشی
تیشرتی کخ پوشیده بودم رو تو تنم پاره کرد. بعد نوبت به شلوارم رسید. من لخت فقط با لباس زیرم به صندلی اهنی زنجیر شده بودم. دیدن اینکه چشماش رو بدنم بالا پایین میرفت از شکنجه ای که در انتظارم بود دردناک تر بود.کراولی- تو خیلی جذابی... خیلی حیفه واقعا
شروع به بریدن شکمم بالای ناف کرد. حق با کراولی بود. تا جایی مه میتونستم لب پایینمو محکم گاز گرفتم تا حلوی فریادمو بگیرم. دستامو مشت کرده بودم. بدنرین دردی بود که در تمام زندگیم تجربه کرده بودم.
بعد از چندساعت شکنجه شدن و بریدن بدنم اخساس میکردم روده هامو میتونم ببینم. کل زمین با خون من پوشیده شده بود. به نظر میومد دیگه خونی تو بدنم نمونده باشه اما من زنده بودم. چاقوش رو توی شکمم فرو کرد. فک کنم توی کبدم فرو رفت. اون موقع دیگه فریاد کشیدم و لبخند رضایت کراولی روی صورتش از تموم این شکنجه ها دردناکتر بود
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfictionالنور يه نوجوان معمولي نيست. اول از همه، اون يه وينچستره. فك كنم همين براي توضيحش كافي باشه. اما خيلي چيزاي ديگه هم هست... اون تموم عمرش موجودات ماورايي رو شكار ميكرده ، ١٧ سالشه و فكر ميكنه كه همه چيزو ميدونه. اما نميدونه فرشته ها وجود دارن، جالبه...