٦- شيطان و فرشته

281 33 3
                                    


از ديد النور

ميخواستم با بابا و پا صحبت كنم. ميخواستم بهشون بگم چه اتفاقي افتاده ولي كلمات توي ذهنم نميشستن. فقط چنتا جمله اون وسط هق هق كردنم تونستم بگم. باعث شد بيشتر وحشت كنم و سعي كنم توضيح بدم از ترس به حدي رسيده بودم كه فك ميكردم غش ميكنم. سوييتشرتمو جلوي دهنم گرفتم توش جيغ كشيدم. اما يه اتفاقي افتاد. يه اتفاق بد. دوباره هجوم طلا رو توي رگهام حس كردم. احساس ميكردم موج انرژي از بدنم بيرون رفت و تلفن و شيشه هاي باجه منفجر شدن. تنها چيزي كه سالم موند من بودم و گوشي تلفن كه توي دستم بود.
-چي شد؟
دهنم از تعجب باز مونده بود و به خرابي هاي اطرافم خيره شدم. همه جا پر از شيشه و فلز بود. باجه تلفن نشكسته بود، خرد شده بود و تبديل به ميليون ها قسمت ريز شده بود.
توي دلم خدا رو شكر كردم كه توي يه باجه خلوت وسط بيابون بودم. اگه كسي اون انفجار رو ميديد احتمالا فكر ميكرد حمله تروريستي بوده.
دوباره شروع به گريه كردم ولي ايندفعه بيشتر مراقب بودم كه كنترلمو از دست ندم. بعد از چند دقيقه احساس كردم تنها نيستم و ميخواستم دوباره همه جا رو منفجر كنم. ولي اگه فقط يه ادم غريبه كه اومده دستشويي پيدا كنه و تو راه رفتن به خونه فاميلاش باشه چي؟
ولي نبود. منظورم اينه كه من كي انقد خوش شانسي اوردم؟ خب ميتونست باشه...

دوتا شيطان پشتم ايستاده بودن. با ديدن قيافه هاي وحشتناكشون از جا پريدم. يكيشون كراولي بود، هموني كه اين بلا رو سرم اورد اون يكي ديگه رو نميشناختم.
با صداي اروم گفتم "تنهام بذاريد"، ولي اونا اروم چند قدم به طرفم برداشتن. به جاي عقب عقب رفتن همونطوري كه ميخواستم، منم به طرفشون يك قدم نزديك شدم.
بر خلاف ترسم از قيافه هاي وحشتناكشون بهشون خيره شدم با صداي اروم و محكم گفتم " گفتم تنهام بذاريد"

كارام جواب داد و اونا سرجاشون وايستادن. ده قدم باهام فاصله داشتن.
كراولي-النور عزيزم. من واقعا تحت تاثير تو قرار گرفتم. بسيار قدرتمند و بسيار زيبا ...

يه چيز ديگه هم گفت ولي من گوش نميدادم. همه حواسم به سه سايه اي كه داشت از صدمتري ما بهمون نزديك ميشد جمع شده بود. يكيشون عمو سمي بود ولي دوتاي ديگه اشنا نبودن. يكيشون روشن با چهارتا بال هركدوم به اندازه يه كاميون پشتش باز شده بود. همينطور كه نزديك ميشد متوجه شدم كه چقد صورتش شگفت انگيز بود. عبوس و خشمناك ولي بينهايت زيبا. يه فرشته... مادربزرگ مري گفت اونا وجود دارن. اگه فرشته نباشه هيچ نظري ندارم كه چي ميتونه باشه.
شخص كنار اون موجود درخشنده، تيره و تاريك بود. چهرش سياه و قرمز به رنگ خون خشك شده بود. يه شيطان بود. خيلي وحشتناكتر از كراولي ، پادشاه جهنم بود. هيچكدوم از شيطانهايي كه تا الان ديدم وحشتناكتر از كراولي نبودن بجز اين يكي.

كراولي انقد حرف زد تا بالاخره اون سه نفر به ما رسيدن. فرشته دستش رو روي پيشوني شيطان همراه كراولي گذاشت. به محض اينكه دست فرشته به پيشوني شيطان خورد نور روشني از بدن و چشماي شيطان بيرون زد. وقتي نور از بين رفت فرشته باقي مونده بود كه كنار جسم شيطان زانو زده بود. اول فرشته ديد من رو نسبت به جسم مرد كور كرده بود ولي وقتي كه كنار رفت ديدم كه از چشماي مرد، فقط دوتا حفره سياه باقي مونده. خيلي وحشتناك بود. نميدونست فرشته ها ميتونن انقد وحشيانه بكشن...

Half-BloodDove le storie prendono vita. Scoprilo ora