سلام... خوبید. من ترجیه میدم دیگه قولی ندم. دیگه زیادی دارم بدقول میشم. خیلی میخوام بنویسم ولی حوصله تایپ ندارم بیشتر وقتا. شرمنده همتونم. ببخشید :((((((
***************
از دید دینفرشته جواب داد: اونا این چیزا رو به من نمیگن
+به من دروغ نگو. درجت توی بهشت خیلی بالاعه که ندونی. حتی اون بی تجربه هم میدونست
- نه نمیدونست ! برای همین الان مرده! من نمیدونم او موجود چه کارایی ازش برمیاد.
چند ساعت بود که داشتیم ازش بازجویی میکردیم . صبر نداشتم داشت تموم میشد.
با بی حوصلگی و عصبانیت غریدم: پس کی میدونه؟
-فقط یه اسم به ذهنم میرسه. یه فرشته. الیسکات. گرچه هیچوقت تا حالا به زمین نیومده و بعید میدونم بیاد.
یکم فکر کردم و فهمیدم دیگه بیشتر از این چیزی نمیتونیم ازش بیرون بکشیم.
اتیش مقدس رو با ذهنم خاموش کردم تا کارا بتونه بیاد بیرون. لبخندی با اسودگی زد و ناپدید شد. کنار کستیل ظاهر شد و خنجرشو برد بالا تا کستیل رو بکشه. من زودتر عمل کردم. قبل از اینک بتونه ماهیچه هاشو تکون بده خنجر من تو سینش نشست. چشماش باز مونده بود و توی یه انفجار نور مرد.
کستیل اهی کشید : ایکاش اینکارو نمیکرد...
سم در حالی که داشت خنجرشو تو بوتش میکرد گفت : هممون همین ارزو رو داریم ولی اونا هیچوقت نمیفهمن.
+ بزنید بریم این یارو الیسکات رو پیدا کنیم.
به سمت همسرم برگشتم و گفتم:
+ تو میتونی از بهشت احضارش کنی دیگه؟_ ممکنه یکم طول بکشه ولی اره، میتونم...
+بیاید برگردیم پیش ماشین. دلم نمیخواد بیبیمو اینجا ول کنم
به محض اینکه کوله پشتی رو برداشتم خودمو تلپورت کردم تو ماشین
احساس میکردم تو خونم...حدود سه هفته طول کشید تا اون یارو رو پیدا کنیم و حدود دو هفته دیگه هم سر پیدا کردن طلسم مناسب حروم شد. ما اماده بودیم. با هر اسلحه موجودی که میشد به یه فرشته اسیب زد . حتی کس با دیدن بعضیاشون از جاش میپرسد. و من هرروز امیدوار بودم دخترم یدفعه ظاهر بشه ، هممونو ببخشه و برگرده خونه. اما اون نیومد...
سم- خیلی خب بیاید تمومش کنیم...
سم اخرین مواد لازم رو توی ظرف ریختکارخونه متروکه ای که توش بودیم شروع به لرزیدن کرد. مثل یه زلزله، شدید و شدید تر میشد و من نگران بودم که کل ساختمون رو سرمون خراب بشه. یدفعه همه چیز ساکن شد. وقتی گرد و غبار از بین رفت یه مرد قد بلند با موهای مشکی رو مقابل خودمون توی حلقه اتش مقدس دیدیم.
به نظر خشمگین میومد. اما فقط برای یه لحظه. بعد حالت صورتش عوض شد. تعجب کرده و سرگرم. و من حقیقتا حسابی قاطی کردم. ما وینچستر های لعنتی هستیم
باید بترسه نه اینک در استانه خندیدن باشه...با نیشخند شروع کرد- سم،دین،کستیل. من راجع بهتون شنیده بودم ولی فک نمیکردم هیچوقت ببینمتون.
+اره،اره ما هم همینطور. ما فقط اطلاعات میخوایم. دخترمون کجاس؟
الیسکات- دورگه؟ اوه من نامید شدم که با شماها نیست. من واقعا دوست داشتم ببینمش... با همه اون طلسمای مخفی کننده ای که روش گذاشتید ما نمیتونستیم پیداش کنیم. ازریاه خیلی خوش شانس بود که توی یه بزرگراه شانسی پیداش کرد.
نفسمو با اسودگی بیرون دادم. خیلی خوشحال بودم که طلسما هنوز کار میکنن. وقتی فهمیدیم که فرشته ها پیداش کردن میترسیدم که اثر طلسما از بین رفته باشه.
از الیسکات سوالایی که از بقیه فرشته ها پرسیده بودیم رو پرسیدیم. چیز زیادی نمیدونست بجز اینکه شیاطین-در واقع کراولی- یه اسلحه ای پیدا کردن که رو النور تاثیر داره.
الیسکات_ اون یه دو رگس مگه نه؟ پس سلاح هایی که برای فرشته ها یا شیاطین وجود داره روش اثری نمیکنه. ولی کراولی یه راهی پیدا کرده تا عنصر خنجر شیاطین، مث همونی که شماها دارید، و خنجر فرشته ها رو با هم ترکیب کنه و یه سری طلسم روش خونده. تا جایی که من شنیدم خیلی مطمئنه که کار میکنه.
این تنها اطلاعات مفیدی بود که بعد از چند ساعتی ک نگهش داشته بودیم بهمون داد. بعد از اینکه ولش کردیم هم رفت. خیلی خوبه وقتی چیزی که میخوای بدست بیاری بدون اینکه مجبور باشی کسی رو بکشی...
سم- کراولی یه اسلحه جدید درست کرده هان؟ چرا امتحانش نکنیم؟
+منم داشتم به همین فکر میکردم داداش کوچولو.
انقدر از بدست اوردن این اطلاعات تازه خوشحال بودم که یه بوسه کوچیک از خوشحالی روی گونه کستیل گذاشتم. و وقتی گونه هاش صورتی شدن لبخند منم عمیقتر شد...
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfictionالنور يه نوجوان معمولي نيست. اول از همه، اون يه وينچستره. فك كنم همين براي توضيحش كافي باشه. اما خيلي چيزاي ديگه هم هست... اون تموم عمرش موجودات ماورايي رو شكار ميكرده ، ١٧ سالشه و فكر ميكنه كه همه چيزو ميدونه. اما نميدونه فرشته ها وجود دارن، جالبه...