٨- غم و اندوه

221 27 1
                                    


از ديد النور

بيدار شده بودم ولي دلم نميخواست تكون بخورم. تمام بدنم جوري درد ميكرد و ميسوخت كه هيچوقت تجربش نكرده بودم. براي چند لحظه ساكت موندم و نفسم رو منظم نگه داشتم مثل وقتي كه خواب بودم. روي يه تختي دراز كشيده بودم مثل تخت يه متل وسط ناكجا.

ميتونستم صداهاي ارومي رو كنارم بشنوم اما فقط بعضي كلمه ها رو ميتونستم بفهمم . يكيش " بيدار" بود. صداي پا بود، نميدونم چطوري ولي ميتونست بگه من بيدارم. بعد از حدود پنج ثانيه بعد از شنيدن صداي پا يه چاقو توي مغزم فرو رفت و بافتاي مغزم رو ميشكافت. البته نه واقعا ولي خب يه همچين حسي داشت.

جيغ كشيدم و چشمامو باز كردم. از جام بلند شدم و سرمو توي دستام گرفتم. والدينم و سم سريعا كنار تختم بودن و ميخواستن بدونن " چه اتفاقي داره ميوفته""مشكل چيه"" كجات درد ميكنه".
پاهامو توي شكمم جمع كردم. يكبار ديگه جيغ كشيدم. صداي جيغم حتي خودمم متعجب كرد. صداي زجر و رنج خالص بود. صداي جيغم حتي درد بيشتري به سرم و گردنم وارد كرد. بعد از اون احساس كردم كه توي يه درياي درد گير افتادم.

همون شكل به مدت يه دقيقه نشسته بودم.  به نظر من يه ساعت ميومد ولي واقعا يه دقيقه بود. داشتم فكر ميكردم چطور دقيقا الان زنده ام. دردي كه احساس ميكردم امكان ناپذير بود. بعد از ١٠٠ ثانيه همش ناپديد شد. كاملا از بين رفته بود. نفس عميقي كشيدم و شش هامو پر از هوا كردم. مثل اينكه نفسم رو به مدت طولاني نگه داشته بودم.

چشمام باز شد و چشماي پدرم رو ديدم كه كاملا همرنگ چشماي من بود. منو بغل كرده بود و من حتي متوجه نشده بودم كه سرم روي پاهاشه. انقدر محكم منو بغل كرده بود كه انگار نميخواست هيچوقت ولم كنه. روي صورتش انگار نقاب درد كشيده بودن.

بابا اروم گفت" ال؟"

-از بين رفته. نيست
بابا حتي محكمتر منو به خودش فشار داد. صورتم به سينش چسبيده بود. بوي بابا رو خيلي دوست داشتم. سم و پا هم بوي خوبي ميدادن ولي مال بابا عالي بود. از هرموقع كه يادم مياد،هميشه يه ادكلن ميزد. بوش ارامبخش ترين بو توي دنيا براي من بود. نفس عميقي كشيدم. بابا بالاخره منو ول كرد تا سم و پا هم بتونن منو بغل كنن.

بعد از اون لحظات بغل كردن و احساسات خانوادگي سم ، پا و بابا كنارم ايستادن. بيرون تاريك بود و تنها منبع روشنايي اتاق لامپ كوچيكي كنار اتاق بود. حالت سوالي نگاهشون رو ديدم و همون موقع تمام اتفاقاتي كه افتاده بود به ياد اوردم...

Half-BloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora