از ديد النور-به چه دليلي افتخار حضور در محضر پاردشاه جهنم رو دارم؟
كراولي خنديد. نه از اون لبخندهاي كوتاه. از اون خنده هاي بلند كه صدات تو يه جاي خالي اكو ميشه. راستشو بگم اگه شيطان نبود منم باهاش ميخنديدم. خندش يطوري بود كه ناخوداگاه خندت ميگرفت.كراولي گفت" ميدونستم از تو خوشم مياد. با وينچسترا معمولا خيلي خوب كنار نميام ولي با تعريفايي كه ديگران ازت كردن ميدونستم تو وينچستر مورد علاقمي. "
با كمي مكث گفتم " اااام... مرسي؟"
شيطان همه شيطان ها ميگه من وينچستر مورد علاقشم... خوبه؟كراولي گفت" چيز خوبيه عزيزم. حالا به كارمون برسيم. من واقعا دلم نميخواد اينكارو بكنم اما مجبورم. اول بهت توضيح ميدم چرا، باشه؟"
لبخندش الان حالت مهربون و معذرت خواهانه داشت. البته در حدي كه يه شيطان ميتونست مهربون و شرمنده باشه. يه قدم جلو اومد. حرفاش همينطوري منو عصبي و دستپاچه كرده بود ، حركت كردنش ديگه خيلي زيادي بود. تو همين لحظه يه گلوله با تله شيطان توي سينش و يكي توي سرش خالي كردم.
با طعنه گفت" متاسفم عشقم، گلوله ها روي من تاثيري ندارن. باباييات بهت ياد ندادن؟"
سعي كرد به من نزديك بشه. حالت صورتش از تمسخر تبديل به شوك شد وقتي فهميد سرجاش گير كرده.با تحسين گفت" تله شيطان روي گلوله ، مگه نه؟... خوب تعليمت دادن"
وقتي فهميدم نميتونه تكون بخوره با اعتماد به نفس پرسيدم " ميدوني وقتي بچه بودم چه اتفاقي افتاد؟ چرا نتونستيم زندگي نرمالي داشته باشيم؟"
گفت " جاي تعجب نداره كه بهت نگفتن ... تو اتفاق افتادي النور كوچولو!"
-منظورت چيه؟
كراولي- كسي كاري با خانواده تو نكرد. خيليا ميخواستن ولي كسي نتونست وينچسترا رو پيدا كنه. همه تورو ميخواستن. النور وينچستر ، همه. تو قدرتمند ترين موجودي هستي كه تا حالا بوجود اومده. و قسمت خنده دارش اينه كه خودت حتي اينو نميدوني.كراولي خنده كوتاهي كرد. يه لحظه صبر كردم. سرم داشت درد ميگرفت.
گفتم" نه من فقط يه ادمم. شكارچي خوبي هستم ولي فقط همين. "كروالي گفت" اوه... تو خيلي بيشتري. كستيل يه راهي پيدا كرده تا خاموشش كنه. بيا جلو، من چشماتو باز ميكنم"
اينو گفت و دستش رو به طرف من دراز كرد.
-نه، نه
دلم نميخواست برم سمتش.
كراولي- من نميتونم بهت صدمه بزنم عزيزم. دست و پام بستس. يادته؟ فقط كليد چيزي رو دارم كه پا توي ذهنت قفلش كرده"
كراولي اينو گفت و انگشتشو توي زخم سرش فرو برد.
نميتونست جايي بره، راست ميگفت. نميتونست درا رو قفل كنه و منو به سمت در و ديوار پرتاب كنه.
بعد از چند لحظه فك كردن گفتم " باشه"
يه قدم جلو رفتم و كف دستم رو به كف دستش قرار دادم. چشمام بسته شد و احساس كردم چيزي درون رگ هام تزريق شد و داره به سرعت پخش ميشه.
ضربان قلبم رو توي سينم حس ميكردم. تند تر نميزد ولي محكم تر بود. هزار برابر- يه مليون برابر قويتر. انگار به جاي خون داشت طلاي مايع توي رگ هام پمپ ميكرد. انرژي خالصش از سينم حركت كرد به سمت تمام عضلات بدنم. از نوك بينيم گرفته تا بند بند انگشتام و انگشتاي پام پخش شد.وقتي چشمامو باز كردم اون مرد جهنمي فرق داشت. ديگه اون موي سياه و ريشاش معلوم نبود. صورتش - البته اگه بشه به اون گفت صورت- سياه و داغون و وحشتناك شده بود. از اون شكلايي كه توي كابوس يا فيلم هاي وحشتناك ميبينيد. از جام عقب پريدم و جيغ كوتاهي ناخوداگاه از بين لبام خارج شد.
همون صداي قبلي با لهجه بريتيش گفت " هنوز خودمم عزيزم. فقط الان قيافه واقعيم رو ميبيني"
-نه نه نه نه
فقط تونستم همونطور كه عقب عقب به سمت در ميرفتم همينو بگم. سريع از خونه خارج شدم و با دو از حياط گذشتم. سوار ماشين شدم و روندم. رانندگي كردم و با خودم حرف زدم، گريه كردم وسعي كردم بفهمم كه چه مرگم شده.خسته نشدم براي همين تمام روز و شب و همينطور تمام روز بعد رو رانندگي كردم. اصلا توقف نكردم. گرسنم نشد. تشنم نشد و احتياج به دستشويي پيدا نكردم... هيچي.
هر چند وقت يبار يكي يا گروهي از اون چيزاي صورت سياه رو ميديدم. شياطين تو روز روشن مثل ادماي عادي بين ما راه ميرفتن.وقتي اولين بار بعد از كراولي يكيشونو ديدم جيغ بلندي كشيدم اما جلوي خودمو گرفتم. ميدونستم شك برانگيزه كارم. و فقط كافيه چند نفر بگن كه يه دختر توي يه ماشين خارجي يدفعه جيغ كشيد. همين براي سمي و والدينم كافيه تا منو پيدا كنن.
بعد از ٣٦ ساعت رانندگي بدون وقفه جلوي يه تلفن عمومي قديمي ديگه توقف كردم و به موبايل خودم زنگ زدم. حالم خوب بود تا اينكه صداي بابا رو شنيدم. همون موقع به هق هق كردن افتادم ...
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfictionالنور يه نوجوان معمولي نيست. اول از همه، اون يه وينچستره. فك كنم همين براي توضيحش كافي باشه. اما خيلي چيزاي ديگه هم هست... اون تموم عمرش موجودات ماورايي رو شكار ميكرده ، ١٧ سالشه و فكر ميكنه كه همه چيزو ميدونه. اما نميدونه فرشته ها وجود دارن، جالبه...