٣- پادشاه

321 33 5
                                    


از ديد النور

-سلام پا. فقط زنگ زدم كه بدونيد حالم خوبه.
با تلفن عمومي بودم. گوشي پنج سانت از صورتم فاصله داشت. اصن امكان نداره اين گوشي كثيفو به صورتم بچسبونم.

ميدونستم يكيشون جي پي اس موبايلمو روشن كرده براي همين گوشيو توي متل گذاشتم تا پيداش كنن. بعد از همه ي اين سالها چنتا از كلكاي كوچيكشونو بلد شدم. ميدونستم چيكار كنم كه هر چقدر هم تلاش كنن نتونن پيدام كنن. خونوادم توي پيدا كردن افراد خيلي مهارت دارن.

پا با نگراني زيادي گفت" لعنت بهش ، النور. فكر ميكني چه غلطي داري ميكني؟"
-ميدونم چطوري مواظب خودم باشم. خودم بهتون خبر ميدم. با شكارتون موفق باشيد.
گوشي رو قطع كردم. موقع قطع كردن شنيدم يكيشون شروع به حرف زدن كرد ولي ديگه واقعا برام مهم نيس كه چي ميگن. از باجه تلفن بيرون اومدم و به طرف ايمپالا رفتم.

ايمپالاي جديد. پلاك جديد فلوريدا زير نور افتاب ميدرخشيد. همينطور رنگ بنفش جديد ماشين كه توي يه تعميرگاه ارزون انجام شده بود.
بابا، پا و سم توقع دارن كه ايمپالا رو ول كنم و يه ماشين ديگه بدزدم. يه ماشين زشت قديمي كه ازش بدم مياد و هيچ وقت طرفش نميرم.
بخاطر همين وقتي كه داشت كار رنگ انجام ميشد يه وانت زشت رو سيم به سيم روشن كردم و چند مايل به طرف مخالف رفتم. بعد توي جنگل ولش كردم. اون ماشين توي سيستم اعلام ميشه( البته بعد اينكه يه كامپيوتر جديد پيدا كنن. براي سم رو دستكاري كردم) توي همون منطقه اي كه تلفن زدم. و از اونجايي كه ماشين دزديده شده عمرا هزار سال در حالت عادي من سمتش نميرم ، فك ميكنن كار منه كه بهشون كلك بزنم. كه در واقع يجورايي هست. منتهي نميدونن كه كلك من ميگيره.
به جاده پر دست انداز غرغر كردم و توي فكرام كه بالاخره ميفهمم خونوادم واقعا كي هستن غرق شدن.

روزي كه رسيدم لورانس هوا افتابي و خوب بود. خونه ها بهم حسبيده بودن. بيشتر سفيد و خاكستري. از اون جاهايي كه توي ذهنت ترسيمش ميكني. با خونواده اي كه به ذهنت مياد. معمولي. دو تا سه تا بچه، يه زن خونه داركه براي بچه هاش شيريني ميپزه در حاليكه اونا مدرسن يا توي باغچه خونه اتيش ميسوزونن. و يه شوهر بيزينس من كه يه ماشين قشنگ داره و هرروز كت و شلوار ميپوشه.

توي فكرام يواشكي شكرگذار بودم كه اينجوري كه هستم بزرگ شدم. اگه قرار بود " نرمال" زندگي كنم ديوونه ميشدم.
از تصور پا كه سعي ميكنه باغبوني كنه و بابا كه هرروز كت و شلوار بپوشه و شبا با ايمپالا به خونه برگرده از خنده تركيدم. بابا كراوات بزنه و كيف دست بگيره و وقتي به خونه بر ميگرده من و پا رو بغل كنه.

يا شايدم برعكس. بابا كيك پاي تازه پخته شده رو از فر بيرون مياره در حاليكه پا اون باروني كرم رنگ كه خيلي دوستش داره رو...
يه آه كوچيك از بين لبام فرار ميكنه. هر چقدر كه نميخوام اعتراف كنم ولي يه بخشي از من هميشه اينجور زندگي رو ميخواد. اما ميدونستم هيچوقت نميتونم داشته باشمش و خواستنش بيشتر باعث اذيته.

Half-BloodWhere stories live. Discover now