١٣-شكنجه

221 21 2
                                    



از ديد النور

شاید خونوادم میتونستن کمکم کنن. شاید فرار کردن ازشون کار اشتباهی بود.منظورم اینه که بابا شیطان بود و پا هم یه فرشته پس حداقل راجع به اینکه چکارایی میتونم بکنم و چجوری از قدرتم استفاده کنم میدونن.اگه بهشون توضیح بدم که چی میخوام درک میکنن.

تصویر بابا توی ذهنم شکل گرفت. با نهایت توانم به بابا فكر کردم.سخت تر و سخت تر، چشمامو روی هم فشار دادم تا وقتی که هوای اطراقم تغییر کرد.هوا سردتر شد و ميتونستم بوي چوب مرطوب رو حس كنم و ... خون.

چشمام با لرزش باز شد و ديدم كه توي خونه ي قديمي سم و بابا هستم. همونجايي كه كراولي رو براي اولين بار ملاقات كردم. بابا هم اينجا بود و تمركز كرده بود. كراولي مقابلش نشسته بود. تا چشمم به ظاهر شيطانيشون افتاد از جا پريدم. بايد به شكل بابا عادت كنم...

كراولي از درد فرياد كشيد. بوي خون اون بود كه حس ميكردم. بابا داشت بهش صدمه ميزد. كمي نزديكتر رفتم تا دقيق نگاه كنم. دستهاي بابا اغشته به خون بود و كنارش روي زمين يه سري ابزار چيده شده بود. ابزار هاي خوني با مقداري نمك و اب مقدس. باباي من داشت كراولي رو شكنجه ميداد...

كراولي منو ديد. ترس توي چشماش بيشتر شد. دوبرابر شد، سه برابر شد. هيچوقت نديده بودم بابا همچين كاري بكنه ولي با توجه به چيزايي كه توي اين چند دقيقه ديدم ميتونم بگم دفعه اولش نيست و ميدونه داره چيكار ميكنه. كراولي لحظه اي به من لبخند زد و لبخندش به محض شروع كردن دوباره بابا از بين رفت.

بابا با عصبانيت گفت" به چه كوفتي داري اينجوري لبخند ميزني؟"
و كراولي خنديد. از اون خنده هايي كه ادم بدا موقع پيروزيشون ميكنن. صداش پوستمو مور مور كرد ولي تو اون لحظه به تنها چيزي كه ميتونستم فك كنم پدرم بود. و اينكه چقدر تا بحال از من محفي كرده بود.

كراولي بالاخره به حرف اومد" الي كوچولو داشت در حال كار كردن تحسينت ميكرد".
بابا براي يه لحظه خشكش زد و بعد چرخيد و با من روبرو شد. احساس كردم چشمام گشاد شدن. فراموش كرده بودم قيافه شيطانيش چقد ترسناكه. ميتونستم وحشت رو از توي چشماش بخونم. حتي از چشماي شيطاني كه بهم با وحشت خيره شده بود. خيلي سريع سعي كردم فاصلمو باهاش بيشتر كنم و عقب رفتم تا به ديوار ترك خورده خونه برخورد كردم. ساعد و لباسهاي بابا اغشته به خون بود.

بابا سعي كرد حرف بزنه" النور... من... اجازه بده توضيح بدم"
سرمو تكون دادم. نميتونستم حرف بزنم. چشمامو محكم بستم. بابا داشت يه چيزايي ميگفت ولي من سعي ميكردم ناديدش بگيرم. پا پا پا پا پا پا پا پا پا پا پا پا پا پا پا راجع به پا فك كردم. بيشتر از هرچيزي كه تا حالا تلاش كرده بودم تمركز كردم و بعد بوي رطوبت و خون از بين رفته بودم. وقتي چشمامو باز كردم نور چشمامو زد. سم و پا درست بيرون خونه روي ايوون نشسته بودن و منتظر بابا بودن. به سمت پا دويدم و توي بغلش پريدم. تصور كردم كه بالهاي قدرتمندش دورم رو گرفته و من رو ميبره به يه جايي كه بتونم عادي زندگي كنم. با دوتا پدر انسان...

پا- النور.. چي شده

-بابا... كراولي
فقط تونستم اين دو كلمه رو بگم و بعد بغضم شكست و توي اغوش گرم پدرم شروع به گريه كردم. چند دقيقه گذشته بود و سم و پا سعي ميكردن منو اروم كنن. ولي هيچكس نميتونست منو اروم كنه. هيچكش نميتونست ديدن اينكه پدرم يه نفر رو شكنجه ميكنه و ازش لذت ميبره از حافظم پاك كنه. در قبل از باز شدنش صداي كوچيكي داد. من چشمامو بستم و صورتم رو بيشتر به سينه پا فشار دادم. احساس كردم پا برگشت تا به بابا نگاه كنه.

بابا زير لب گفت" ولش كردم بره"
سم-چي؟ چرا؟
بابا جواب نداد. حداقل بلند نداد.

يك دقيقه گذشت. يك دقيقه اهسته و پر از سكوت.

بابا- النور، من ادم بده نيستم. ميدونم اين چيزيه كه به نظر مياد. من يه كارايي ميكنم. بعضياشون خيلي خوب نيستن، اما من بد نيستم.

همينطوري كه پشتم به بابا بود داشت اين حرفا رو ميزد. منو مجبور نميكرد كه بهش نگاه كنم. حرفاش باعث شد يكم اروم باشم. داشتم همه تصميمامو از اول ميگرفتم كه احساس كردم يه چيزي توي مغزم فرو ميره. مث ويشگون گرفتناي ريز از مغزم. پا بود. داشت سعي ميكرد ذهنمو بخونه و من احساسش ميكردم.

-ذهنمو نخون پا!
سيخونك زدناي تو ذهنم به يكباره از بين رفت.

پا- من... چطوري...؟ ببخشيد عزيزم...
سعي كردم صداي فكرشون رو بشنوم. صداي هرسه شون به يكباره توي گوش زنگ زد.

سم- يا خدا. قويتر از اونيه كه فكرشو ميكرديم...
بابا-دختر خودمه...
پا- از كجا ميدونست...؟

-ميتونستم سيخونك زدناتوتوي ذهنم احساس كنم. اينجوري فهميدم ميخواي ذهنمو بخوني. ميدونم نگراني چون ميتونم ذهنتو بخونم الان. همينطور مال سمو و مال بابا. اما دارم سعي ميكنم متوقفش كنم.

پا- بعدا ياد ميگيري چطوري كنترلش كني نگران نباش
پا منو محكمتر به خودش فشار داد و من فقط سرمو تكون دادم

برگشتن پيششون اشتباه بود. يه تصميم غلط. پس براي همين رفتم. همون لحظه اي كه تصميم گرفتم ديگه نميخوام اونجا باشم. راجع به متلي فكر كردم كه وقتي بچه بودم چند روزي اونجا مونديم. فك ميكنم ده سالم بود و اون متل رو يادم مونده بود چون كه از بين تمام متل هايي كه قبلا مونده بوديم از همشون باكلاستر بود.

يه استخر پشت متل داشت و يه زمين بازي كوچيك. بوفه صبحانه رايگان كه از ساعت شيش تا نه ميتونستي ازش استفاده كني و من نميتونستم تصميم بگيرم كه چي ميخوام. نميتونستم تصميم بگيرم كه چيو بيشتر دوست داشتم. استخر يا غذاي مجاني. اونجا رفتم. كنار استخر ظاهر شدم و به طرف در ورودي رفتم تا براي خودم يه اتاق بگيرم.

Half-BloodDonde viven las historias. Descúbrelo ahora