١٥- دوباره تو

250 27 5
                                    


از ديد النور

برحسب اتفاق اون اتاقي رو گرفتم كه دفعه قبل با باباهام توش بوديم. يادواري اون روزايي كه تازه داشتم ياد ميگرفتم قشنگ بود. خب البته هنوزم در حال يادگيريم. تا همين چند روز پيش حاي نميدونستم فرشته ها وجود دارن. چه برسه به اينكه يكي از والدينم فرشتس.

توي اون اتاق مرخرف درب و داغون دراز كشيدم تا يكم استراحت كنم. چشمامو - براي اولين بار بعد يه مدت طولاني- بستم و گذاشتم عضلاتم توي اون اتاقي كه ديواراش بوي سيگار مونده ميداد ريلكس بشن. متوجه شدم كه ميتونم بخوابم اگه بخوام ولي تنها منفعتي كه داره اينه كه چند ساعت از فكر كردن فرار ميكنم. بدنم واقعا به خواب نياز نداره. حتي ميتونم ٢٤ ساعت تمام بخوابم. وقتي از خواب بيدار شدم اخساس سرخالي يا شادابي نميكردم. دقيقا همون حسي رو داشتم كه قبلا داشتم.

براي شام به يه رستوران كوچيك دوتا خيابون پايينتر رفتم. نه اينكه واقعا احتياجي به عذا خوردن داشته باشم چون از وقتي كه قدرتام دوباره برگشتن نه احساس گرسنگي داشتم نه تشنگي. فقط ميخواستم امتحان كنم و ببينم مزه غذاها با اين حال جديدم چطوريه.

هنوز لذت بخش بود، طعم غذاها تغييري نكرده بود ولي من سير نميشدم. غذامو تموم كرده بودم و باز هم ميتونستم دوبرابرشو بخورم. انسان نبودن رضايت بخش بود تا ترسناك. البته تو اون لحظه!

در طول هفته بعد تست هاي بيشتري انجام دادم. ورزش شديد ميكردم ولي خسته نميشدم. عرق نميكردم ، عضلاتم هم نميگرفت. در ضمن درد فيزيكيو رو هم حس نميكردم. وقتي دستمو با خنجر فرشته ها باز كردم يكم ناراحت كننده بود. ولي دردش زجر اور و غير قابل تحمل نبود. بعد همه كاري كه بايد ميكردم اين بود كه تمركز كنم و محل بريدگي رو لمس كنم و... ديگه هيچ بريدگي نبود. چيزي رو پيدا نكردم كه بتونه بهم اسيب بزنه.

همش داشت بهتر و بهتر ميشد. من جاويدان بودم. قويترين موجود زنده جهان. يه جورايي خيلي خفن بود... تا اينكه كراولي دوباره منو پيدا كرد. وسط چرت زدنم بودم چون حوصلم سررفته بود و يدفعه دستي شونمو لمس كرد. از جا پريدم و دستي كه شونمو گرفته بود طوري پيچوندم كه كسي نميتونست. وقتي نگاه كردم ديدم مهاجمم كسي نيس بجز پادشاه جهنم. چهره داغون و وحشتناكشو شناختم. دستشو انداختم و بدون هيچ ترسي مقابلش ايستادم. تا حالا شيطاني رو با قدرت هام نكشته بودم و داشتم به كراولي به چشم يه فرصت نگاه ميكردم.

كراولي- سلام عزيزم! خوشحالم دوباره ميبينمت

-ايكاش منم ميتونستم همينو بگم.

كراولي- ايكاش وقت داشتم كه ميتونستيم حرف بزنيم ولي كارايي دارم كه بايد بهشون برشم.

-پس چي ميخواي؟
كراولي- تورو عزيزم
پوزخند روي لباش پهنتر شد. يكم ترسيدم. ولي اون نميتونه بهم اسيب بزنه. من هزارتا تست روي خودم انجام دادم. در همين لحظه دستبندس روي مچ دست چپم ديدم. اون يكيش دست كراولي بود. و مچم در تماس با فلزش مثل چي سوخت. انگار پوستم داشت به جوش ميومد.

-اوه، لعنتي... درش بيار
دستمو بالا اوردم و نزديك سر كراولي قرار دادم. مث اون كاري كه با ازرياه كردم. ولي هيچ اتفاقي نيوفتاد.  نيروي توي رگهام از بين رفته بود. ولي احساس انسان بودن نداشتم. هنوز ميتونستم صورت واقعي كراولي رو ببينم ولي نميتونستم از هيچكدوم از قدرتام استفاده كنم....

كراولي-  نگران بودم كار نكنه ولي انگار بايد بيشتر به همكارم اعتماد كنم.

نميتونم ترس و وحشت اون لحظمو بيان كنم. من اسير شده بودم... به دست پادشاه لعنتيه اون جهنم كوفتي. و هيچ كاري نميتونستم بكنم.

كراولي- قراره يه سفر به زيرزمين داشته باشيم.

Half-BloodWhere stories live. Discover now