از ديد كستيلبه دخترم خيره شدم. چشماش قرمز و پف الود بود. توي خواب گريه ميكرد و جيغ ميكشيد. وضعيتش داشت همه مارو ميكشت ولي وضع دين از ما بدتر بود. جيغ ميكشيد چون از شيطان ترسيده بود. از پدرش...
دين محكمترين انساني بود كه ديده بودم ولي ديدم توي تگزاس گريه كرد. وقتي دخترش توي خواب جيغ ميكشيد و بخاطر كابوسي كه راجع به اون ميديد گريه ميكرد، اشك و دردي رو كه سعي ميكرد مخفي كنه توي صورتش ديدم .
همونطور كه منتظر بوديم كسي حرفي بزنه صداي افكار دخترم رو شنيدم كه داشت فكر ميكرد. يادش اومد كه توي تگزاس چه اتفاقي افتاد. تك تك اتفاقات رو به ياد اورد و يادش اومد قيافه وحشتناك و واقعي دين چه شكلي بود. چقدر شيطاني به نظر ميومد. توي دلم خدا رو شكر كردم كه دين نميتونست ذهنشو بخونه. من هم خيلي اينكارو نميكردم. به حريم خصوصي اعضاي خونوادم احترام ميذاشتم اما توي همچين مواقعي بدرد ميخوره.
ال بالاخره به حرف اومد"چقدر خواب بودم؟"
جواب دادم" سه روز"
ال- واقعا؟
سم با لبخند كمرنگي گفت" اره،اه... تولدت مبارك ال"
تولد هجده سالگيش بود. ديگه بزرگ شده. باورم نميشه دختر كوچولوم انقدر بزرگ شده باشه.ال پرسيد" خب... چرا نميتونم چهره واقعيتونو ببينم؟" نگاهش بين من و دين رفت و برگشت.
-چون كليد توي مغزتو خاموش كردم. اينبار سختتر بود ولي نگران نباش مشكلي پيش نمياد مگه اينكه يك نفر ديگه دوباره كليدو روشن كنه. مث كاري كه كراولي كرد.
و لازم نبود راجع به اين نگران باشيم چون هيچ موجود بدي قرار نيست دوباره تا اون حد به دخترم نزديك بشه. هيچوقت.
دوباره به نظر ترسيده ميومد" اميدوار بودم كه همش فقط يه رويا بوده باشه. تو واقعا يه فرشته اي پا؟ و بابا، يه شيطان؟"
-يه فرشته سقوط كرده. من شورش كردم و ديگه توي بهشت جايي ندارم ولي با كلكايي كه بلدم تونستيم از بقيه فرشته ها مخفي بمونيم و ميتونم اگه چيزي احتياج داشتيم يواشكي به بهشت برم.
به دين نگاه كردم تا داستان خودشو براي ال بگه.
دين- من يه شيطان معمولي نيستم. فك كنم خودت اينو فهميدي. توي تله شيطان گير نميوفتم، نمك ميخورم ، به اب مقدس دست ميزنم و... يه جورايي شيطان همه شيطان هام، فك كنم. چون نشان قابيل رو دارم.
دين مكث كرد و به نشان روي دستش اشاره كرد
دين- اما شيطاني نيستم النور. برام مهمه كه اينو متوجه بشي. من انتخاب كردم كه دقيقا نقطه مقابل چيزي كه بايد باشم، باشم و اينكار خيلي از شياطين رو عصباني كرد. براي همين خيلي ازما خوششون نمياد.
صداي دين كمي ميلرزيد ولي خودشو كنترل ميكرد. به خودم اجازه دادم نگاه كوچيكي به افكارش بندازم. مخلوطي از درد و وحشت و اضطراب بود.
ابروهاي النور با گيجي توي هم فرو رفت" خيلي خب، اگه هردوتا طرف دنبالتونن پس چرا منو به سرپرستي گرفتيد؟مگه نگفته بوديد يه مدت زندگي عادي داشتيد؟" لب پايينشو محكم گاز ميگرفت. فك كنم اينكار از استرسش كم ميكرد. سكوت برقرار شد و من و سم و دين به هم نگاهي انداختيم.
سم زير لب گفت" تو به سرپرستي گرفته نشدي"
دين نگاه بدي به سم انداخت و سم فقط شونش رو بالا انداخت. بايد گفته ميشد و نميدونم من و دين كي جرات ميكرديم تا بالاخره حقيقتو بگيم. خوشحالم كه سم گفت.ال پرسيد" خب مادر و پدر واقعي من كيه؟"
نگاهش بين دين و من ميچرخيد. صداي اميدش رو شنيدم. اميدوار بود كه من پدر واقعيش باشم. اميدوار بود كه قسمتيش شيطان نباشه. قلبم به خاطر جوريكه الان دين رو ميديد شكست. يه شيطان. يه هيولا.با لبخند كمرنگي گفتم" ما دقيقا مطابق قوانين پيش نرفتيم. هر دومون والدين واقعي تو هستيم"
ابروهاشو بالا انداخت و خنديد" چي؟"
-كسي تو رو حامله نشد. با يه كمك كوچولو از كتابي كه از كتابخونه خدا دزديدم فهميدم كه چجوري دي ان اي دوتا انسان رو مخلوط كنيم تا بچه بوجود بياد. بوجود اومدن تو چند ساعت زمان برد، نه چند ماه. نيمي از كروموزوم هات از منه و نيمي ديگش از دين."
گيج كننده بود، درسته. ولي اگه واقعا راجع بهش فكر كني تنها چيزي كه لازمه تا انسان جديد بوجود بياد دي ان ايه. و اگه چيزاي درست رو داشته باشي دي ان اي ميتونه از هر دونفر هرجاي دنيا باشه.دين گفت- تو نصف فرشته اي و نصف شيطان. احتمالا قدرتمندترين موجودي كه وجود داره. هر دو طرف تورو ميخوان. دليلي كه همش جابجا ميشيم بخاطر شكار كردن نيس. براي مخفي شدنه."
احساس كردم انگشتاي دين با انگشتام كشيده شد. دستشو محكم گرفتم و فشار دادم. هردومون ميخواستيم از اين موضوع تا جايي كه ميتونيم فرار كنيم و مطمئنا جفتمون انتظار نداشتيم كراولي مجبورمون كنه انقدر زود باهاش روبرو بشيم.صداي النور ميلرزيد" من... انسان نيستم؟"
-متاسفم كه اينقدر ازت مخفي كرديم.
دين- بايد جمع كنيم. فردا از اينجا ميريم. بايد يكم بخوابي.
هنوز داشت درد ميكشيد و النور نميدونست. سم احتياج به ذهن خواني نداشت تا متوجه بشه برادرش تو عذابه. ال سرشو تكون داد. انگار ميخواست چيز ديگه اي بگه ولي نگفت. فقط سرشو روي بالش گذاشت و پتو رو تا زير چونش بالا كشيد. چشماشو نبست و به ديوار سفيد خيره شد. انگار تنها چيزي بود كه سرعقل نگهش ميداشت.
دين با مكث يه قدم به سمت جلو برداشت و كنار تختش ايستاد. دستي توي موهاش كشيد و خم شد تا پيشونيش رو ببوسه. ديدم كه در اثر برخورد دست دين با موهاش از جا پريد. توي ذهن دين نگاهي انداختم. هيچ كلمه اي بعد از اين عكس العمل ال براي توصيف دين نبود .فقط احساس دلشكستگي. دين سريع اتاق رو ترك كرد و در پشت سرش يكم محكم بسته شد. نفس عميقي كشيدم و جايي كه قبلا دين ايستاده بود ايستادم. اروم دوتا انگشت، روي پيشونيش گذاشتم و النور به خواب رفت. تا وقتي كه بيدارش كنيم ميخوابه...
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfictionالنور يه نوجوان معمولي نيست. اول از همه، اون يه وينچستره. فك كنم همين براي توضيحش كافي باشه. اما خيلي چيزاي ديگه هم هست... اون تموم عمرش موجودات ماورايي رو شكار ميكرده ، ١٧ سالشه و فكر ميكنه كه همه چيزو ميدونه. اما نميدونه فرشته ها وجود دارن، جالبه...