ببخشيد خيلي دير شد. اين چند روز هركاري ميكردم نميتونستم بنويسم. بازم معذرت. اميدوارم خوشتون بياد ؛)
-----------------------از ديد النور
وقتي بيدار شدم احساس ميكردم سالها خوابيدم. براي چند لحظه به سختي ميتونستم عضلاتم رو تكون بدم. بابا ، پا و سم همه وسايل رو جمع كرده بودن و منتظر من بودن تا دوش بگيرم و لباس بپوشم و بعد بيرون بريم تا صبحونه بخوريم. ولي من بهشون گفتم كه بدون من برن. گرسنم نبود، در حقيقت، فكر غذا خوردن باعث ميشد كه بخوام بالا بيارم.
بعد از اينكه اين پيشنهاد رو دادم بابا فورا به پا نگاه كرد. پا چند لحظه به من خيره شد انگار كه تمركز ميكنه بعد سري تكون داد. بابا نزديكم اومد و بغلم كرد - وقتي منو لمس كرد به خودم لرزيدم- و رفت. درد عميق و غيرقابل تحملي توي نگاهش بود. بعد از اون پا بغلم كرد و بعد سريع دنبال پا رفت. سم هم يكدستي و سريع منو بغل كرد و به خودش فشار داد بعد هم بوسه ي سريعي روي پيشونيم زد.
سم-دختر خوبي باش
اينو گفت و سريع دنبال بابا و پا رفت. سرمو تكون دادم و بعد تنها شدم. وقتي متوجه شدم چقدر بابامو ناراحت كردم موجي از گناه وجودمو دربر گرفت... نميتونستم جلوي خودمو بگيرم، اون يه شيطان بود. قويترين شيطان روي زمين. و مهم نبود چقدر سخت تلاش كنم. مهم نبود چند دفعه به خودم بگم اون هنوز همون باباست!. نميتونستم كاري كنم كه ترسم از بين بره...همونكاري رو كردم كه قرار بود بكنم. دوش گرفتم، لباسمو پوشيدم، موهامو درست كردم و ارايش كردم. كاراي هميشگي كه صبح انجام ميدادم. احتمالا هنوز يك ساعتي وقت داشتم تا از صبحونه برگردن. لپتاپمو از توي كولم برداشتم و انلاين شدم. خيلي توجه نميكردم دنبال چي ميگردم. ذهنم يه جاي ديگه بود.
شروع به فكر كردن كردم. اگه نميخواستم قدرت شيطاني-فرشته ايم خاموش بشه چي؟ اگه ميخواستم اون كسي باشم كه قرار بود و مقدر شده بود چي؟ اگه ميخواستم احساس امنيت كنم چي؟...قدرت؟همونقدر كه داشتن اون قدرتا و پر شدن بدنم با اون قدرتا ترسناك بود در همون حد هم احساس خوبي داشت. باعث ميشد احساس تخريب ناپذيري كنم. من انسان نبودم. پس چرا بايد مث اونا زندگي ميكردم و طبق قوانين اونا رفتار ميكردم؟
لپتاپم رو توي كولم چپوندم و كوله رو روي دوشم انداختم. توش لباسي براي عوض كردن نداشتم ولي پول و اسلحه داشتم و اينا همه اون چيزي بود كه لازم داشتم. از متل خارج شدم و به سمت پشت متل رفتم. به سمت جنگل. راه رفتن توي بزرگراه مثل دست گرفتن يه تابلوي شب نما ي بزرگ بود. وسط جنگل نميتونستن پيدام كنن.
چند ساعتي توي جنگل راه رفتم تا بالاخره از تراكم درختا كم شد و تونستم يه بزرگراه رو ببينم. خانوادم دگ دارن دنبالم ميگردن ولي دفعه قبل كه نتونستن پيدام كنن پس اين دفعه هم فرقي نميكنه.ميدونستم ماشين سوار شدن كنار بزرگراه حركت هوشمندانه اي نيس ولي به درد خورد. دوباره اشتباه نميكنم كه بهشون زنگ بزنم. الان تقريبا ديگه ميدونم باچي طرف هستم.
YOU ARE READING
Half-Blood
Fanfictionالنور يه نوجوان معمولي نيست. اول از همه، اون يه وينچستره. فك كنم همين براي توضيحش كافي باشه. اما خيلي چيزاي ديگه هم هست... اون تموم عمرش موجودات ماورايي رو شكار ميكرده ، ١٧ سالشه و فكر ميكنه كه همه چيزو ميدونه. اما نميدونه فرشته ها وجود دارن، جالبه...