Chapter 108

1.9K 239 29
                                    

(اونایی که گفتن متوجه قسمت قبلی نشدن آخر این قسمتو حتما بخونن.)

"تو حالت خوبه؟"

وقتی در رو باز کردم لوکیزی ازم پرسید.

بعد از اینکه هری رفت تنها چیزی که یادم میاد گریه کردنه. من برگشتم پیش کُلین و معذرت خواهی کردم و بغلش کردم و ازش دور شدم، برگشتم طبقه ی بالا پیش سوفیا و اصرار کردم که بریم. سوفیا برام یه تاکسی گرفت و دستور داد که فردا حتما بهش زنگ بزنم، بقیه ی راه اصلا یادم نیست. حالا هم که اومدم خونه سعی میکنم خودم. و خوب جلوه بدم.

"آره، خوبم."

زمزمه کردم و رفتم سمت پله ها.

"آرابلا."

گفت و بازومو محکم گرفت.

"ولم کن."

با عصبانیت گفتم و بازوم رو از دستش کشیدم بیرون به راهم ادامه دادم.

"آرابلا صبر کن."

لوکیزی گفتم و اومد پیشم.

با تمام سرعتم از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاق لوکیزی. میدونم فرار کردن از لوکیزی بی فایدست و الان، مخصوصا بعد دیدن هری، میخوام کمی تنها باشم. زود رفتم تو اتاق و در رو بستم و قفلش کردم. قبل از این که مشت های لوکیزی خونه رو به لرزه دربیاره کفشام رو که اذیتم میکردن درآوردم.

"آرابلا درو باز کن."

لوکیزی داد زد.

'آرابلا لطفا درو باز کن'، این حرف هری یادم افتاد ولی من زود چشمام رو بستم و سرمو تکون دادم.

"لوکیزی لطفا برو، نمیتونم هیچ یک از شما دوتا رو تحمل کنم."

داد زدم.

"داری درباره ی چی حرف میزنی؟"

"فقط تنهام بذار."

داد زدم و از اون طرف در صدایی نیومد.

رفت؟

شونه هام رو تکون دادم و لباسم رو درآوردم، لانجریی که زیر لباسم بود منو یاد اعتماد به نفس امشبم انداخت. لباس رو گذاشتم روی تخت و نشستم کنارش. انگشتمو روی قسمت های توریش کشیدم. این لانجری برای کسی هست که یه عاشقی داره نه یکی مثل من که تظاهر میکنه اعتماد به نفس زیادی داره.

از پشت در صداهایی شنیدم و فهمیدم که هنوزم اونجاست.

"لوکیزی اگه از در فاصله نگیری..."

تهدیدش کردم.

"آرابلا تو چت شده؟"

پرسید و باعث شد عصبانیتم بیشتر بشه.

"تو بهم فشار میاری بذار نفس بکشم، تنهام بذار."

گفتم و از پشت در هوفی کشید.

Obsessive | On HoldWhere stories live. Discover now