Chapter 109

2K 281 125
                                        

ساعت تقریبا یک صبح بود که من و لوکیزی بالاخره تونستیم بخوابیم. یادم که بهم لباس داد تا بپوشم و بغلش گریه کردم. خیلی از وقتی که غرق خواب شده بودیم نگذشته بود که با یه سردرد افتضاح بیدار شدم. به ساعت نگاه کرد، 4:53 A.M. بود.

از روی تخت پایین اومدم و رفتم سمت دستشویی. کمی آب زدم به صورتم و با دستمال کاغذی صورتم رو خشک کردم. دیدم کیف سیاهم افتاده یه گوشه و لانجری نصفش توشه و نصفش از گوشش معلومه. رفتم سمتش و گرفتمش، لانجری و کیف پولم رو کشیدم بیرون و گذاشتمشون یه گوشه. وقتی به زمین نگاه کردم دیدم چند برگ کاغذ افتاده زمین.

یه نفس عمیق کشیدم و خم شدم کیف رو گذاشتم زمین و کاغذا رو برداشتم. حداقل 5صفحه ای میشدن. با کاغذا تو دستم رفتم اتاق و دیدم لوکیزی هنوزم خوابه. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و رفتم سمت بالکن پشت سرم و در رو بستم.

رفتم و آرنجهام رو گذاشتم روی میله های آهنی.

خوندن اینا که کاری نمیکنه، اگه دیدم چیز بدی توشون هست پارشون میکنم.

نفس عمیق کشیدم و به خط ریز و بدی که روی کاغذا بود نگاهی کردم و شروع کردم به خوندن:

آرابلای عزیزم؛

میتونم بگم که خیلی کارا انجام دادم ولی تا حالا همچین کاری نکردم (نامه ننوشته). شاید نخوای اینا رو بخونی، شاید بسوزونیشون یا شایدم پرتشون کنی تو صورتم ولی من بازم مینویسم.

من زیاد با کلمات خوب نیستم، اینو میدونی، منم میدونم. من بیشتر میتونم خودمو با نقاشی هام نشون بدم ولی داستانم انقدر پیچیدست که حتی با چندین نقاشی هم نمیشه تمومش کرد. من انتظار ندارم چیزایی که میخوام بگم رو کاملا درک بکنی، لعنتی حتی خودمم نمیدونم چطور کارا اینطور شدن. ولی حداقل میتونم بنویسم و خودمو خالی بکنم.

من نمیدونستم که قرار بزرگ بشم و رئیس باند بشم، حتی انتظار نداشتم به ده سالگی برسم. یادم برادرم بهم میگفت روزی که به دنیا اومدم پدرم درحالیکه کاملا مست بود اومده بود دیدنم. ما هیچوقت نفهمیدیم اسم پدرم چیه، هرکسی یه چیزی صداش میزد، فکر کنم حتی خودشم نمیدونه اسم واقعیش چیه. تو تولد یک سالگیم به مامان گفت اگه حتی یه کادو هم برام بخره منو میکشه. یادمه تو پنج سالگیم همیشه ازش قایم میشدم. اون بعضی وقت ها حتی بدون سلام دادن از کار میومد و میرفت اتاقش. یادم مامانم رو صدا میکرد اتاق و خیلی ظالمانه ازش استفاده میکرد، با اینکه مامانم خیلی اصرار میکرد این کار رو نکنه. من اون موقع نمیفهمیدم چیکار میکنن(نمیفهمید باباش به مامانش تجاوز میکنه) ولی لوکیزی که ده سالش بود میفهمید و سعی میکرد اجازه نده من گوش بکنم، ولی من بازم همه چیز رو میشنیدم. بعضی وقتا هم با عصبانیت میومد و لوکیزی یا من، حالا هر کدوم که نزدیکتر بودیم رو میگرفت و سرمون رو میکوبید به دیوار. مشت میزد، لگد میزد، گاز میگرفت...حالا هرکاری که بتونه به خوبی اذیتمون بکنه. مامانم هم مجبور میشد بشین و همه اش رو تماشا بکنه و وقتی تموم میشد میومد بهمون کمک میکرد. یادم یه روز اومد خونه و بوی الکل میداد، هفت سالم بود و بو رو به خوبی تشخیص میدادم. دستش چندتا ماسک و شیشه هایی پر از مواد شیمیایی داشت. تهدیدمون کرد که اگه چیزی درباره ی کارایی که باهامون میکنه به مردایی که قرار بود بیان بگیم این ماسک ها رو میزنه به صورتمون و ما رو تو یه اتاق تاریک زندانی میکنه. از مرکز کمک به کودکان اومده بودن و من برای اولین بار تو کل زندگیم نشستم روی پای پدرم، البته غیر از زمان هایی که مجبورم میکرد بشینم روی پاش تا بتونه منو بزنه، من به اون مردا گفتم که چقدر عاشق پدرم هستم و دوسش دارم. اون شب لوکیزی خواب های افتضاحی میدید و من زیاد نخوابیدم. لوکیزی همیشه مراقبم بود و به پدرم دروغ میگفت که مریضم یا خوابم تا منو نزنه ولی بعد یه مدت پدرم متوجه دروغ ها شده و دوباره شروع کرد به زدنم. وقتی ۱۵ سالم شد لوکیزی برای خودش مردی شده بود و جانشین پدرم بود. البته اشتباه نکنی ها بازم لوکیزی رو میزد ولی نه به شدتی که من یا مامان رو میزد. بعد یه مدت پدرم لوکیزی رو مجبور کرد که منو بزنه و خودش تماشا میکرد، هر روز این اتفاق میافتاد و من فکر میکردم لوکیزی دیگه دوستم نداره ولی بعد ها فهمیدم که درواقع داشته نجاتم میداده (اگه یادتون باشه پدرشون به لوکیزی گفته بود اگه هری رو نزنه خودش هریو میکشه). وقتی ۱۸ سالم شد یه کیف برداشتم و توش چند دست لباس و مواد و یه اسلحه گذاشتم. پدرم میدونست میخوام فرار کنم پس حاضر بود هرکاری بکنه و جلوم رو بگیره، هدفش این بود که منو بکشه. حالا اینم اولین اعتراف من به تو آرابلا، جای زخمی که بهت نشون دادم کار جیمز کاسپر نیست کار پدر خودمه. پدر تو این کار رو باهام نکرد، پدر خودم کرد. مجبور شدم با یه بریدگی دو فوتی روی بدنم از خونه دور بشم. یه دختری که ازش استفاده میکرد نزدیکی های خونمون بود که بهم کمک کرد، پدرش بهم بخیه زد و گذاشت برم. دلیل اینکه بهت دروغ گفتم این بود که خواستم نسبت به پدرت بدبین بشی چون خیلی چیزهای بدی هست که درباره ی خانوادت نمیدونی. البته نه پدرت اون خوب بود، ولی بقیه زیاد هم خوب نیستن. و البته اینکه خواستم نسبت به من حس ترحم داشته باشی.

Obsessive | On HoldWhere stories live. Discover now