Chapter 119

2.5K 226 78
                                        

داستان از دید لوکیزی استایلز😍

وقتی در آسانسور باز شد آروم رفتم تو راهروی سرد. چند نفر اونجا نشسته بودن، ولی آشنایی نبود. با عجله رفتم سمت چپ تا خانمی که اونجا پشت میز نشسته بود منو نبینه. خوشبختانه قبل اینکه بتونه برگرده و منو ببینه از اونجا دور شدم.

تو راهرو حرکت کردم و جلوی در سوم سمت راست جایی که گفتن قرار باشه ایستادم. وقتی رفتم اتاقش همه ی چراغا جز یه چراغ خواب کنار تخت خاموش بودن. چشماش باز بودن و خیره شده بود به دیوار. قبل اینکه حضورمو با یه سرفه اعلام کنم بهم نگاه نمیکرد.

"لوکیزی؟" صدای خشن ست توی اتاق پخش شد.

"بخاطر هری اومدم اینجا، اون کاغذا رو میخواد." تند و کوتاه گفتم، هیچ حسی بهش ندارم.

"جالبه، اگه بهت ندمشون بهم شلیک میکنی؟" پرسید و باعث شد چشمامو بچرخونم.

"نه. ولی میدونم اینجان و پیداشون میکنم." گفتم.

"خودتو زیاد اذیت نکن، تو جیب کتمن." گفت و به کت خونی که روی صندلی بود اشاره کرد.

با احتیاط رفتم سمت کت و برداشتمش دستمو کردم تو جیبش. کاغذا اونجا بودن و تا شده بودن. از جیبش برشون داشتم و کتو گذاشتم سر جاش. بازشون کردم تا مطمئن شم هردو امضاشون کرد. ست کاسپر و الیوت کاسپر. خوبه هردو امضا کردن.

"خب، پس تموم شد؟" پرسید و من کاغذا رو گذاشتم توی جیبم و بهش نگاه کردم.

"چی؟" پرسیدم.

"بطور رسمی شدیم یه باند." (باهم شریک شدن و باندهارو متحد کردن) گفت و باعث شد بخندم.

"گوش کن، اینکه الان تو یه باندیم باعث نمیشه ازت خوشم بیاد یا رفیقم باشی." گفتم و اون اخم کرد.

"چرا مثلا؟" پرسید، خودش دلیلشو خوب میدونه.

"خودتم میدونی چه چرندیات حال بهم زنی بهش گفتی." گفتم و اون چشماشو چرخوند.

"مثلا چی گفتم؟" با تمسخر پرسید.

"بذار ببینم، اینکه بهش گفتی هری دوسش نداره. یا اینکه دقیقا جلوی چشمش هری رو لو دادی. یا اینکه بهش گفتی افرادی تو باندت هستن که 'خیلی وقته منتظرشن' درحال حاضر هرکدوم از اینا رو میشه مثال زد." گفتم.

"شما همتون چه مرگتونه؟ واقعا فکر میکنین باندی با افرادی که با فکر خواهرم حشری میشن اداره میکنم؟" گفت و باعث شد با گیجی بهش نگاه بکنم.

"چی؟"

"دروغ گفتم! باید یه چیزی میگفتم که هری رو بترسونه. امکان نداشت بدون کمی ترس هیچکدوم از این کارا رو انجام بده."

"تو باعث شدی کاملا واقعی بنظر بیاد و آرابلا نمیدونه که یه دروغ بود."

"لازم نیست بدونه. وقتی از اون در اومد بیرون پلوور اونو پوشیده بود. پلوور اون. از کجا پیداش کرده بود؟"
پرسید.

Obsessive | On HoldWhere stories live. Discover now