Chapter 114

1.8K 243 53
                                        

داستان از دید هری استایلز:

تو خیابون تاریک حرکت کردم، کلاهم صورتمو کاملا پوشونده. دستمو کشیدم روی کمرم تا مطمئن شم دوستم هنوزم اونجاست(اسلحش). از خیابون گذشتم و به کوچه ای که خیلی خوب میشناسم رسیدم. به آرومی و با احتیاط تو کوچه حرکت کردم و سایه ی یکی رو دیدم. نفسم بند اومد وقتی سایه شروع کرد به حرف زدن.

"خیلی وقته ازت خبری نیست استایلز."

گفت و باعث شد با عصبانیت لبمو گاز بگیرم.

"وقت ندارم با تو بحث کنم، کاغذارو بده من."

دستور دادم و اون خندید.

"چرا عجله داری؟ چرا نمیتونیم اول کمی حرف بزنیم؟"

پرسید.

"چون هربار با تو حرف میزنم آخرش به دعوا با چاقو میکشه و من برای یه زخم وقت ندارم."

گفتم.

"مطمئنی؟"

پرسید، داشت اذیتم میکرد.

از تاریکی اومد بیرون و صورتش با نور ماه روشن شد. زخم روی لبش نشون میده که تازگیا دعوا کرده و اون پوزخند شیطانیش روی لباشه. ست کاسپر که تقریبا هم قد منه دست به سینه روبروم ایستاد. اگه برادر آرابلا نبود همون روز تو خونم میکشتمش، ولی آرابلا هیچوقت بخاطر این کار منو نمیبخشید.

"کی قرار یاد بگیری تو کارام دخالت نکنی. اگه از همون اول کاری با من نداشتی و تنهام میذاشتی الان تو این شرایط نبودیم."

گفتم.

"اونوقت کارا الان آسونتر بودن."

گفتم.

"البته که بود. حالا چی میخوای؟"

"چیزی که ازت میخوام یه وسیله نیست."

گفت و ابروهاشو داد بالا.

"پس چی میخوای؟"

پرسیدم.

"فقط یه توضیح ازت میخوام."

گفت و من چپ چپ نگاش کردم.

"توضیح برای چی؟"

"توضیح بده چرا مغز خواهرمو شست و شو دادی. توضیح بده چرا بهش گفتی عاشقشی وقتی حتی بهش نگفتی که پدرمونو کشتی. توضیح بده چرا سعی میکنی دوباره بدستش بیاری وقتی میدونی فقط قراره اذیتش کنی."

با عصبانیت گفت و من دستامو مشت کردم.

"من مغزشو شست و شو ندادم؛ پدرتونم نکشتم."

با عصبانیت گفتم.

"خب، پس‌کی بمب هارو گذاشت تو کلاب؟"

"شما مجبورم کردین، کار خودتون بود. پدرتونو خودتون کشتین، نه من."

Obsessive | On HoldOù les histoires vivent. Découvrez maintenant