Chapter 115

1.7K 261 50
                                    

داستان از دید آرابلا کاسپر:

"هری آروم باش، چی شده؟"

پرسیدم.

داشت با عجله تو پذیرایی اینور و اونور میرفت و من نشسته بودم روی مبل و امیدوارم بودم بیاد بشینه پیشم. با دستاش هی موهای خیسشو کنار میزد و خون روی دستاش موهاشو کثیفتر میکردن. کفشاش داشتن فرش رو کثیف میکردن و من باید قبل اومدن آنه تمیزشون کنم. لبشو گاز گرفت و سرشو تکون داد.

"گند زدم، بدجوری گند زدم."

زمزمه کرد.

"میشه بهم بگی چی شده تا بهت کمک بکنم؟"

"نمیتونم، بدجوری عصبانی میشی، حتی بیشتر از الان ازم‌ متنفر میشی."

"من ازت متنفر نیستم هری."

به آرومی‌گفتم

"ولی وقتی بگم میشی."

گفت و من آه کشیدم

"خب، میشه حداقل بشینی؟"

گفتم و اون لبشو گاز گرفت، گوشه مبل و دورتر از من نشست.

اطراف خونه رو بررسی میکرد و به سختی نفس میکشید. سعی کرد صاف بشینه ولی بدنش خم شد و آرنجاشو گذاشت روی زانوهاش و بدنش میلرزید.

"زنگ زدم به لوکیزی و گفتم بیاد خونه."

گفتم و اون سرشو تکون داد.

"آرابلا منو بخاطر این کارم هیچوقت نمیبخشی."

"هری میشه لطفا بهم‌بگی چیکار-"

"به ست شلیک کردم."

حرفمو قطع کرد و گفت.

بعد اینکه اعتراف کرد اتاق تو سکوت غرق شد. چند دقیقه با تعجب بهش نگاه کردم. چشماش رو دوخته بود به صورتم تا عکس العملی نشون بدم. سرمو برگردوندم و به زمین نگاه کردم، سعی کردم فکر کنم. مغزم پر از سوال بود.

چرا اینکارو کرد؟ اصلا چطور باهاش ارتباط برقرار کرد؟ ست مرد؟ مغزم پر شده بود ولی یه چیزی رو خوب میدونستم. اصلا عصبانی یا ناراحت نیستم. از دست هری عصبانی نیستم، و برای ست ناراحت نیستم. نگرانم، ولی ناراحت نیستم که بهش شلیک کردن و درست پیش کسی که این کارو انجام داده نشستم.

به هری نگاه کردم و دیدم هنوزم‌ مضطربه.

"چرا؟"

پرسیدم.

"داستان پیچیده ایه."

شروع کرد به حرف زدن و من ابرومو بالا دادم.

"تعریفش کن."

"میکنم."

گفت و دستشو برد بین موهاش.

"چند وقتیه داریم سعی میکنیم متحد بشیم. میدونی دیگه، سعی میکنیم باندهامون باهم کار کنن. من کاغذای لازمو بهش داده بودم و اون روز بعد اینکه تو رفتی گفت امضاشون میکنه. رفتم جایی که بهم گفته بود بگیرمشون. اونم اونجا بود ولی داشت برام دردسر درست میکرد، پای تو رو کشید وسط، گفت مرگ‌ پدرتون تقصیر منه. گفت شست و شوی مغزی دادمت، گفت پدرتونو من کشتم، گفت من عاشقت نیستم و من قاطی کردم. اسلحمو کشیدم بیرون و شلیک کردم."

Obsessive | On HoldWhere stories live. Discover now