Chapter 102

2.3K 350 135
                                    

از دید هری استایلز

وقتی دود رول کوچیک ماریجوانا رو بیرون دادم فورا احساس کردم که تنش توی اتاق کمتر شد. بطری های خالی ویسکی و بوربن گذشته ام رو بهم یادآوری میکردن وقتی توی سالن نشیمن تنها نشسته بودم. توی چند روز اخیر غذایی نخورده بودم، و وقتی میخوابیدم کابوس ها ذهنمو آزار میدادن؛ اما الکل همیشه بهم کمک میکرد از پسش بربیام.

اون خوشحال نمیشد اگه میفهمید من اینکار رو با خودم کردم. اون ناراحت میشد اگه میفهمید من غذا نمیخورم و نمیخوابم. اون بخاطر اینکه چندین ساعت متوالی خودمو به طرز خطرناکی نئشه میکنم از دستم عصبانی میشد. اون از دستم دیوونه، ناراحت، عصبانی و مریض میشد. اما بیشتر از همه، اون ازم ناامید میشد که به خودم اجازه دادم وارد این مسیر بشم و قصد متوقف کردنش رو هم ندارم.

حدس میزنم این تقصیر من باشه، واقعا. من چیزی رو مخفی کردم که اون مدت ها قبل باید میفهمید. چیزیکه بیشتر از اینکه به من مربوط باشه به اون ربط داشت. من هنوز دارم ازش مخفی میشم، نمیتونم خودمو مجبور کنم که پیداش کنم یا حتی دنبالش بگردم. من نمیخوام وقتی اون دروغی که بهش گفتم رو میفهمه صورتش رو ببینم. اون اصلا دلش نمیخواد اینو بشنوه، مخصوصا بخاطر اینکه بهش گفتم عاشقشم.

این تنها حقیقتی بود که بین این دروغ ها وجود داشت. من خیلی دوستش داشتم، بیشتر از اونکه به نفعم باشه. وقتی من همه چیز رو بهش بگم که منو به خونه اول برمیگردونه، اون هیچوقت عشقم رو باور نمیکنه. من نمیتونم الان اینو بهش اعتراف کنم، نه وقتیکه چند روز خمارم و از روزی که اون حقیقت رو فهمید حمام نکردم. اگرچه نمیخوام باهاش حرف بزنم، ولی اینکه نمیدونم کجاست داره دیوونم میکنه. اینو میفهمم.

میخوام بدونم اون دلش برام تنگ شده یا نه. به اندازه جهنم مطمئنم من دلم براش تنگ شده. من خسته، عصبانی، ناراحت و واقعا حشریم. من به سکس یا بلوجاب نیاز دارم. اما فکر نمیکنم بتونم با دخترای دیگه باشم وقتی دوست پسر اونم. فکر نکنم دلمم بخواد با کَس دیگه ای باشم. اصلا هنوز دوست پسرش هستم؟ میخوام بدونم اون رفته یا نه. هنوز تو اروپاست؟ الان حتی نمیتونم درست فکر کنم و برآمدگی تحریک شده توی شلوارم هم اصلا کمکی به موقعیت نمیکنه.

زنگ در به صدا دراومد و قلبم توی سینه ام فشرده شد. میدونم امکان نداره اون باشه، ولی تصورش قشنگه. ماریجوانا رو توی زیرسیگاری گذاشتم و بلند شدم و به طرف در رفتم. یکم تلوتلو خوردم قبل اینکه تعادلم رو به دست بیارم و یکم به حالت عادی راه برم. پاهام کشیده میشدن و جای بوت های کثیفم روی زمین میموند. قبل از اینکه در رو باز کنم جای دیکم رو توی شلوارم تنظیم کردم و اون بهتر موند.

لوکیزی با چشمای خسته و پف کرده جلوی در وایستاده بود. اون کاملا خسته و از پا دراومده به نظر میرسید. بدون یک کلمه حرف وارد خونه شد و به طرف سالن نشیمن رفت. اون یه شلوار راحتی که فکر میکنم مال منه با یه تیشرت کثیف پوشیده بود. اون چه مرگشه؟ من دنبالش به سالن نشیمن جاییکه اون تالاپی افتاد روی یه کاناپه رفتم و روی صندلیم نشستم.

Obsessive | On HoldDonde viven las historias. Descúbrelo ahora