Chapter 107

2.1K 240 54
                                        

*فلش بک*

داستان از دید هری استایلز ( بهتره قبل از اینکه این چپتر رو بخونید به چپتر 93 Excessive سری بزنید)

کلاب کوچیک بیشتر از چیزی که میتونست تو خودش جا بده مشتری داشت. مردم با لیوان هایی پر از مشروبی که فقط حالم رو بهم میزد اینور و اونور میرفتن. مزه ی تلخ ویسکی باعث شد برای لحظه ای درد رو فراموش کنم، هنوزم میتونم چاقوی پدرم رو تو پهلوم حس کنم.

سه روز شده که خونه ی پدرم در هوملز چاپل رو ترک کردم. از اون موقع با کمک دوست های مختلف خودم رو به Hastings رسوندم، چهار ساعت دورتر از پدرم. همون لحظه که از خونه بیرون اومدم میدونستم باید قبل از اینکه از خون ریزی زیاد بمیرم جلوشو بگیرم پس چندتا تیشرتو محکم بستم دورم تا خودم رو به جایی برسونم.

اسم دختری که بهم کمک کرد یادم نیست. قبلا چندبار باهم سکس داشتیم، اشلی...اشلین...آلیسیا...یا یه همچین چیزی. پدرش دکتر بود و زخمم رو تمیز کرد و بخیه زد و بعد گذاشت برم. با اینکه دکتر خیلی اصرار کرد ولی قبول نکردم برم بیمارستان و فقط سعی کردم چندتا دوست پیدا کنم که بتونن کمکم کنم از پدرم فرار کنم.

هدفم این بود که حداقل خودم رو به پرتغال برسونم، البته نمیدونم دقیقا چطور، بعد هم از اونجا برم آمریکا. فعلا اینجا میمونم و سعی میکنم پول پیدا کنم. البته قبلش اینجا میشینم و انقدر ویسکی میخورم که دردم یادم بره. باید گاز پانسمان رو هم عوض بکنم.

به این چیزا فکر میکردم که حس کردم یکی داره به من نگاه میکنه. برگشتم و دیدم یه مرد بهم زل زده. برگشتم و امیدوار بودم حالا که دید، دیدم بهم نگاه میکنه به یه جای دیگه نگاه بکنه. برگشتم و دیدم هنوزم داره به من نگاه میکنه و نوشیدنیش رو گرفته دستش و داره میاد طرف من. الان فقط یه چارپایه بینمونه.

راحت نیستم و فقط میخوام از اینجا برم بیرون. مرده هنوزم داره نگاهم میکنه و کم مونده بزنم لهش کنم.

"مشکلی داری؟"

با لحن بدی پرسیدم و اون خندید.

"همونطور که انتظار داشتم."

گفت و سرشو تکون داد و من چپ چپ نگاهش کردم. لهجه ی آمریکایی داره.

"منظورت چیه؟ تو کی هستی؟"

گفتم و بهش نکاه کردم.

"چرا اینجا تنهایی؟"

پرسید و متعجبم کرد.

"چی؟"

پرسیدم.

"چرا اینجا تنها نشستی؟ دو ساعته اینجا نشستی و ویسکی میخوری و با کسی حرف نمیزنی. اینجا تنهایی چیکار میکنی؟"

"دوست دارم. تو چرا با من حرف میزنی؟"

"خیلی تنها بنظر میای."

Obsessive | On HoldOnde histórias criam vida. Descubra agora