Shades of Darkness
Chapter 1 "Mystify" | Part 1
د.ا.د سلينا👇
اخراى تعطيلاته تابستون بود و من و برادرم شاون از نيويورك داشتيم به سمت كالينوود برميگشتيم. مامان كارش توى يه بوتيك مده و بيشتر اوقاته سال از ما دوره. شهر ما هم خيلى كوچيكه و بخاطر همين مجبوره از ما دور باشه. پدرم هم وقتى فقط ٨ سالم بود فوت كرد هيچوقت دليلشو بطور دقيق نفهميدم. الانم بخاطر اينكه منو شاون تنها نباشيم خاله اما بيشتر وقتشو با ما ميگذرونه. از پنجره به بيرون خيره شده بودم اطراف شهرمون با درختا و جنگل پوشيده شدن. هندزفريمو توى گوشم ميزارم و پلى ليست مورد علاقم رو پلى ميكنم و چشمامو ميبندم. بعد از يه مدت هندزفرى از توى گوشم كشيده ميشه بيرون
-هى شاون چيكار ميكنى؟
شاون:رسيديم خونه
خونه... چه اسم عجيبى هيچوقت اينجارو مثل يه خونه ندونستم چون خونه جاييه كه كانون خانواده داخلش برقرار باشه ولى تا جايى كه به ياد دارم هيچوقت كانون خانوادرو احساس نكردم.
از ماشين پياده شدم و كمى مكث كردم و سپس به كمك خاله اما چمدونارو از صندوق عقب بيرون اورديم.
وارد خونه كه شدم بدون اينكه حرفى بزنم با چمدونم به سمت اتاقم رفتم. چمدونو يه گوشه جا دادم و خودمو پرت كردم روى تخت و خيلى نگذشت كه خوابم برد.
*داشتم توى جنگل ميدويدم.. دليلشو نميدونم ولى حس ميكردم يكى دنباله منه... ترس تموم وجودمو برداشته بود و نميتونستم پشت سرمو نگاه كنم... صداى نفس هاش و خش خش برگاى زير پاشو به وضوح ميشنيدم. با تمام وجودم ميدويدم.پام به يكى از شاخه ها گير كرد و افتادم... يه چيزى زيرم... يه چيزى مثل... جسد... خداى من نه شاون... نه... اون غرق در خون بود... نه خداى من شاونن....*
از خواب پريدم تمام بدنم عرق كرده بود. توى يك ماه گذشته اين سومين باريه كه اين كابوس رو ميبينم... از پنجره بيرونو نگاه ميكنم هوا تاريكه و فقط نور ماه بيرونو قابل تشخيص ميكنه... با وجود تموم تاريكى حس ميكنم يه سايه اى پشت درختاى روبروى خونه تكون ميخوره... يا شايدم نه فقط تصوراته منه... توى فكر فرو رفته بودم كه با صداى باز و بسته شدن در اتاقم از فكر بيرون اومدم و سريع به سمت در چرخيدم...