#Part_7
Shades of darknessChapter 1 "Mystify" | Part 7
د.ا.د هرى👇
بالاخره به كالينوود اومده بوديم و به كمك خواهرم جما داشتيم كارتن هارو باز ميكرديم. خونمون نزديك جنگل شرقى بود.خيلى بزرگ نبود ولى دوستش داشتم و خوبيش اين بود نزديك بقيه ى خونه ها نبود.
مشغول جمع و جور كردن وسايل بوديم كه صداى جيغ بلندى رو از يه جايى وسطاى جنگل شنيدم.
منو جما همزمان با ترديد به همديگه نگاه كرديم ولى به باز كردنه بسته ها ادامه داديم...بايد از دردسر دورى ميكرديم. چند دقيقه بعد صداى امبولانس اومد... خيلى كنجكاو بودم بدونم چه اتفاقى افتاده.
گوشامو تيز كرده بودم بلكه بتونم يه چيزى بشنوم ولى فقط صداى گريه و لاستيكاى ماشينو و باد رو ميشنيدم،
جما: فك ميكنى صداى جيغ ربطى به... يعنى بنظرت ربطى به مسئله اى داره كه ما بخاطرش اينجاييم؟
گفتم:احتمالا... واقعا فكر نميكنم تو اون جنگلا چيزى باشه كه بخاد به كسى حمله كنه مگه اينكه چيزى كه متعلق به اين جنگلا نيست... بهتره بگم شخصى! بنطرت اونا الان اينجان؟
جما: فكر ميكنم كه اينجا باشن... يعنى پيشگويى به طور دقيق گفت كه بايد قبل از تولد دختره اينجا باشيم
-اره خودم ميدونم پيشگويى چى گفته! ولى پيشگويى هميشه ميتونه اشتباه از اب در بياد
+به همين خاطرم هست كه يه سرى مثل ما كه اينجاييم توى كالينوود دقيقا الان توى استنفورد هستن كه وقتى اخرين پيشگويى رو فهميديم همزاد موردنظرمونو سريع پيدا كنيم...هرچند به احتمال خيلى زياد جاى درستى اومديم
-اميدوارم اينطور بشه...بقيه نبايد دستشون به اون دختر برسه ما بايد تمام تلاشمونو بكنيم اون عوضيا پدرمونو كشتن...
چند دقيقه سكوت بود. بيرونو نگاه كردم ماه تو اسمون ميدرخشيد
با نگرانى گفتم
-پسفردا شب ماه كامله...
+نگرانش نباش داداش كوچولو هيچكس راجع به ما چيزى نميفهمه
به بيرون نگاه كردم و به فكر فرو رفتم. وظيفه ى مهمى دارم...
اگه جايى درستى اومده باشيم بايد از اون محافظت كنم حتى اگه به قيمت جونم تموم بشه چون فقط اونه كه ميتونه به همنوعام برترى ببخشه... فقط اونه كه ميتونه كارى كنه ما ديگه عذاب نكشيم...
فقط بايد صبور باشيم بايد منتظر اخرين پيشگويى بمونيم... و اون موقع تازه همه چى شروع ميشه... كابوس هممون شروع ميشه.
@Shadesofdarkness🥀