#Part_24
Shades of darknessChapter 2 "Decode" | Part 24
د.ا.د هرى👇
بالاخره سلنا خوابيد و من اومدم بيرون. روى مبل نشستم و به روبروم خيره شدم... خيلى ترسيده بود. همش ياد اون لحظه ميوفتادم كه ترس توى چشماش موج ميزد.
جما كنارم نشست و ارومم كرد ولى بالاخره اونم خوابيد. نميتونستم بخوابم.اصلا خواب به چشمام نميومد.همش توى فكر بودم.
يه چرخى توى خونه زدم.هوا گرگ و ميش بود.تصميم گرفتم برم بيرون قدم بزنم.
كتمو پوشيدم و از خونه بيرون اومدم.به سمت جنگل رفتم.هر وقت ناراحت بودم ميرفتم توى جنگل قدم ميزدم.
يكم گشتم و راه رفتم.هوا روشن شده بود. برگشتم خونه. يه سر به سلنا زدم معصومانه خوابيده بود. رفتم طرفش پيشونيشو بوسيدم و پتورو بالاتر كشيدم تا كاملا بازوهاشو بپوشونه.
تلفنمو در اوردم و ساعتو نگاه كردم تقريبا ٨ بود. مسيجى براى كاترين نوشتم و ازش پرسيدم كه بيداره يا نه... لحظه اى مكث كردم و بالاخره فرستادمش.
چند دقيقه بعد صفحه ى گوشى روشن شده و اسم كاترين رو ديدم.مسيج رو خوندم كه نوشته بود بيداره.
-"ديروز سلنا حالش خوب نبود اوردمش خونمون... ميخواستم ببينم تو ميتونى بياى پيشش؟ ببخشيد مزاحمت شدم"
+"چش شده؟؟؟اره الان اماده ميشم ميام... ادرس رو واسم بفرست"
ادرسو واسش فرستادم. جما بيدار شد و رفت بيرون. بالاخره حدوداى ساعت ١٠ كاترين اومد.رفتم درو باز كردم و لبخندى زدم
-سلام... نميخواستم مزاحمت بشم ولى از اونجايى كه دوست صميميشى گفتم شايد اگه كنارش باشى بهتر باشه
لبخندى زد و گفت
+سلام هرى! اين چه حرفيه خوشحالم كه به من گفتى
نگاهى به داخل خونه كرد و گفت
+سل كجاست؟
-توى اتاقه فك كنم هنوز خواب باشه.اگه بخواى ميتونى بهش سر بزنى
سرشو به نشونه ى تاييد تكون داد.
دعوتش كردم داخل و راهنماييش كردم به سمت اتاقم.
قبل از اينكه وارد اتاق بشه نگاهى مرموزانه بهم انداخت.سعى كردم ذهنشو بخونم تا ببينم به چى فكر ميكنه... ولى ذهنش خالى بود... بى شك اون يه موجوده فراطبيعيهبازوشو محكم گرفتم و برگردوندمش به سمت خودم
-تو ميدونى اره؟
+چيو؟
صداش ميلرزيد انگار يه چيزى ميدونست
-خودتو به اون راه نزن! تو چى هستى؟
چهره ى پر استرسشو از كن برگردوند سريع دستشو كشيد و در اتاقو باز كرد.
سلنا بيدار شده بود. وقتى كاترينو ديد تعجب كرد
سل: تو اينجا چيكار ميكنى؟
-من بهش گفتم بياد
چشم غره اى بهم رفت ولى من توجهى نكردم.در اتاقو بستم و رفتم بيرون تا بتونن راحت باشن.
رفتم روى كاناپه نشستم و تلويزيونو روشن كردم.صداى در خونه اومد.جما اومد داخل
سر و صورتش خونى بود.ترسيدم سريع بلند شدم و كشيدمش به طرف دستشويى.
-جما؟ چى شده؟
با ترس و خشمى كه توى وجودش بود گفت
+اونا اينجان... توى كالينوود
@Shadesofdarkness🥀