#Part_26
Shades of darknessChapter 2 "Decode" | Part 26
د.ا.د جاستين👇
وقتى هرى بهم زنگ زد من توى راه بودم و داشتم به كالينوود ميرفتم.قبل از اينكه هرى بهم خبر بده جادوگرى كه كمكمون ميكرد گفته بود كه چه اتفاقايى افتاده.
پنجره هاى ماشينو پايين كشيدم. باد ميومد و موهامو توى چشمام ميريخت.موهامو زدم كنار و گوشيمو از جلوى ماشين برداشتم.
شماره ى آريانا رو گرفتم.بعد از چندتا بوق جواب داد. آريانا جادوگريه كه به ما كمك ميكنه و از نسل جادوگران محفل آتشه.بدون اون ما هيچوقت موفق نميشديم.اون برامون يه مهره اصليه و وجودش واقعا مهمه.
+الو؟
-سلام آرى... خواستم بگم من تا يكى دو ساعت ديگه به كالينوود ميرسم. شما كى ميايد؟
+ام... ما با پرواز بعدى به آتلانتا ميريم و از اونجا با ماشين ميايم كالينوود.دقيقا طبق نقشه.
-خيلى مراقب باشيد.
با خنده اى گفت
-نگران نباش من افسون محافظت قوى اى اجرا كردم. اتفاقى نميوفته. تو هم رسيدى خبر بده
+باشه فعلا خدافظ
تلفنو قطع كردم و پوزخندى زدم و از آينه ى وسط پشت سرمو نگاه كردم.ميخواستم مطمئن شم كسى دنبال من نيست.هميشه به همه چى شك داشتم.
يادم به روزى افتاد كه آلفا شدم. پدرم داشت جون ميداد و من و جما مجبور بوديم رسم و رسوماى مسخره براى آلفاها و آلفاميت ها رو انجام بديم.من و جما بايد با هم پيمان ميبستيم كه از همديگه و از گله مراقبت كنيم و بعد از انجام مراسماى خاص ميدونستيم كه تا ابد يه ارتباط قوى بينمون هست و بهم ديگه نياز داشتيم.
وقتى پدرم مرد جما كنارم بود.خيلى هوامو داشت.من ميرفتم كنار رودخونه مينشستم و سنگ هارو به داخل رودخونه پرت ميكردم و جما هميشه با لبخند ميومد كنارم مينشست و ساعت ها با من حرف ميزد.
جما به همون اندازه كه خواهر هرى بوده خواهر منم بوده و جزئى از خانوادمه. هريم مثل برادرمه خيلى باهم دعوا ميكنيم و اخرين خيلى با هم مشكل داشتيم.مثه سابق نبوديم.در واقع هيچ چيز مثه سابق نبود.
از فكر بيرون اومدم.به ياد تمام اتفاقايى افتادم كه سر من و خانوادم افتاده بود.خوناشاماى لعنتى كل خانوادمو كشتن و هميشه برامون دردسر درست ميكردن.
الان وقتش بود از اونا انتقام بگيريم.بايد تمام تلاشمونو بكنيم تا ببريم.
كنار پمپ بنزين ايستادم تا بنزين بزنم.باك بنزين رو پر كردم و وارد مغازه شدم و به سمت يخچال رفتم و آبجو برداشتم. حساب كردم و اومدم بيرون هوا تقريبا تاريك شده بود.
نزديك كالينوود بودم.سوار ماشين شدم وبا حداكثر سرعت به راهم ادامه دادم. صداى آهنگو تا آخرين حد زياد كردم.
هرى صبح ادرسو برام فرستاده بود.گوشيمو در اوردم كه يه نگاه به ادرس بندازم.صداى اهنگو كم كردم تا اشتباه نكنم.نزديك جايى بودم كه هرى ادرس داده بود قبل از ورود به شهر بود.نزديك جنگل.
بالاخره رسيدم.ماشينمو پارك كردم و پياده شدم يه نگاهى به خونه اى كه روبروم بود كردم و به سمتش رفتم.زنگ زدم
يكم بعد در باز شد.هرى بود
از قيافش معلوم بود اصلا انتظار نداشت كه به اين زودى منو ببينه.
+جاستين؟؟؟؟ تو اينجا چيكار ميكنى
پوزخندى زدم و گفتم
-مثه اينكه الزايمر گرفتى داداشم.خودت بهم گفتى بيام
+اخه قرار بود امشب حركت كنى
لبمو كج كردم و وانمود كردم كه دارم فك ميكنم.بعدش گفتم
-خب اره تصميم گرفتم زودتر راه بيوفتم.شايدم قبل از اينكه زنگ بزنى توى راه بودم.
هرى لبخندى زد و گفت
+بيا داخل
وارد خونه شدم جما داشت به سمت در ميومد.
با ديدن كن شكه شد و سر جاش ميخكوب شد.پوزخندى زدم و رفتم جلوتر
+سوپرايز!!!
@Shadesofdarkness