#Part_34
Shades of darknessChapter 3 "Militancy" | Part 34
د.ا.د سل👇
هرى رفته براى شام يه چيزى بگيره و خاله اما گفت براى اخر هفته داره به نيويورك ميره تا مامانو ببينه و طبق معمول شان با دوستاش بيرونه.از روى تخت بلند ميشم و ميرم طبقه ى پايين. هرى كم كم بايد برگرده.
صداى زنگ در رو ميشنوم و ميرم در رو باز كنم.
+سلاممم سفارش غذا داشتيد درسته؟
ميخندم و ميگم
-سوشى؟
+عا خب هم سوشى داريم و هم غذاى مكزيكى
و بسته هاى توى دستشو بالاتر مياره تا من ببينمشون. وارد خونه ميشه و من در رو پشت سرش ميبندم
-بزارشون روى ميز جلوى كاناپه
+چشم خانوم
چشم غره اى بهش ميرم و ميخندم. اون تنها كسيه كه توى اين شرايط ميتونه لبخند به لبام بياره.
+راستى جما زنگ زد. كاترين اونجا بود و خب كم كم دارن باهم دوست ميشن. هرچند كنار اومدن با جاستين قطعا به مدت زمان بيشترى نياز داره ولى جما دوست داره به كت كمك كنه. ما ميدونيم كه اون دوستته و برات هركارى ميكنه پس نميخوايم باهاش دشمنى پيدا كنيم.
در حالى كه خودمو روى كاناپه پرت ميكنم ميگم
-خوبه. بالاخره همه چيز بهتر شده. با كارا و ليامم صحبت كردم و خب حالشون بهتر شده. كارا براى اخر هفته از شهر بيرون رفته البته بهش حق ميدم بعد اين همه مشكلات نياز داره كه يكمى آب و هوا عوض كنه. اينجا فقط افسردش ميكرد.
هرى سرشو تكون ميده و در حالى كه اخرين بسته بندى غذا رو باز ميكنه روى كاناپه ميشينه. گرماى بدنش بهم آرامش ميده. يكى از ظرفارو ميزاره رو پاش و يه چنگال ميده دستم.
+خب ديگه اين غذاى خوشمزه ى مكزيكيو امتحان كن. اين همه زحمت كشيديم زنده نگهت داريم دوست ندارم از گرسنگى بميرى.
لبخندى ميزنم و كمى از غذارو ميخورم. مدتى در سكوت سپرى ميشه و بالاخره دوتامون دست از خوردن بر ميداريم و نگاهامون بهم گره ميخوره.
+نميزارم هيچوقت برات اتفاقى بيوفته. بهت قول ميدم
نفسمو حبس ميكنم و لبامو بهم فشار ميدم.دستشو جلو مياره روى دستم ميزاره.
+و قول ميدم هيچوقت تنهات نزارم
بهم نزديك تر ميشه بطورى كه ميتونم گرماى نفس هاشو روى پوستم حس كنم. لبش به لاله ى گوشم ميخوره و بدنم ميلرزه. توى گوشم نجوا ميكنه
-نميزارم چيزى باعث ناراحتيت بشه. وقتى همه ى اينا تموم بشه ميبرمت يجاى دور... جايى كه بتونى زندگيتو از نو شروع كنى. جايى كه بتونى براى خودت و بدون ترس زندگى كنى. بهت قول ميدم همه چيو درست كنم.
انگشتاشو روى بازوم مثل موجى آروم به حركت در مياره. با چشماش بهم نگاه ميكنه. با هر نفسى كه ميكشه گرماى وجودش منو فرا ميگيره و باعث ميشه نفسمو حبس كنم. دستشو پشت كمرم ميزاره و منو به خودش ميچسبونه و لباشو ميزاره روى لبام. لباش درست مثل دفعه ى قبل طعم آرامش بخشى دارن.
اون دستى رو كه پشت كمرم گذاشته شل ميكنه و منو آروم روى مبل ميخوابونه و دكمه هاى بلوزمو با آرامش باز ميكنه و به آرومى گردنمو ميبوسه و يكى از دستاشو روى دنده هام ميزاره. سعى ميكنه بلوز خودشو در بياره و من كمكش ميكنم. سعى ميكنه كمربندش رو باز كنه...
دستمو دور كمرش حلقه ميكنم و به خودم نزديك ترش ميكنم.
دلم نميخاد اين هيچوقت تموم شه... دلم نميخواد هيچوقت ازش جدا شم... ميخوام اين لحظه تا ابد ادامه پيدا كنه.
@Shadesofdarkness🥀