#Part_32
Shades of darknessChapter 3 "militancy" | Part 32
د.ا.د سل👇
از خاكسپارى حدود دو هفته ميگذره. تقريبا همه چى به روال عادى برگشته. غير از من و دنياى دروغين اطرافم. تمام مدت هرى و جما سعى ميكنن مثل يه محافظ ازم مراقبت كنن و من هيچى اعتراضى نميكنم ولى جاستين خيلى دستور ميده و بيش از حد مغروره و فكر ميكنه كه هيچكس غير از اون حق نظر دادن نداره.
زندگيم داره توسط بقيه اداره ميشه و تصميماتشم داره بدست ديگران گرفته ميشه و اين داره خستم ميكنه. حس ميكنم توى زندگيه خودم زندانى شدم.
روى تخت نشستم و كتاب ميخونم كه صداى در اتاق تمركزمو بهم ميريزه.
خودمو جمع و جور ميكنم و روى تخت صاف ميشينم.
-بيا تو
چشمام باز شدن در رو دنبال ميكنن. هرى مياد داخل لبخندى ميزنه و كمى جلوتر از در مى ايسته.
+سلام
ابروهامو ميدم بالا و ميپرسم
-همه چى خوبه؟
پوزخندى ميزنه
+من فكر ميكردم جواب سلام رو با سلام ميدن
چشم غره اى بهش ميرم و كتابمو از رو تخت برميدارم و به خوندن ادامه ميدم.
+مهمون نوازيتم كه انچنان تعريفى نداره
مياد كنارم و رو تخت ميشينه. و من بار ها يك خط از كتابمو دنبال ميكنم ولى سرمو از روى كتاب بلند نميكنم.
چشماشو كه روى من خيره موندن رو حس ميكنم.
نفسمو حبس ميكنم و بالاخره تسليم ميشم.-اينكارو نكن
+چيكار؟
-همين كار عجيب غريبتو دارى تمركزمو بهم ميزنى
يه لحظه جا ميخوره و با خنده ميگه
+چى؟ به اين كار ميگن نگاه كردن سل. چرا همه چيزو عجيب غريب ميبينى؟
درسته كه اون صبر و تحملش بيشتر از چيزيه كه فكر ميكردم ولى من برام مهم نيست اگه مجبور شم يكم تند حرف بزنم.
-اينجا چيكار ميكنى؟
لب و لوچش اويزون ميشه ولى سريع خودشو جمع ميكنه و با لحنى جدى تر جواب ميده
+فكر نميكردم سر زدن بهت اشكالى داشته باشه. ميخواستم حالتو بپرسم
-اوه
كتابمو كنار ميزارم. سرفه اى ساختگى ميكنم و بالاخره بعد از اين همه مدت بهش نگاه ميكنم.
در كمال تعجب از چيزى كه ميبينم وحشت ميكنم. دور تا دور گردنش كبود شده و شكلى مثل جاى انگشتاى يه نفر رو بوجود اورده. با ترس ميپرسم
-هرى؟؟؟ اونا چيه؟ چه اتفاقى افتاده؟
+چيزى نيست سل آروم باش. برات تعريف ميكنم
با صدايى كه همچنان آرامششو حفظ كرده جوابمو ميده و اين باعث ميشه كه فكر كنم اون خيلى زياد به خواهرش شباهت داره.
نفسو عميق ميكشم و بهش نگاه ميكنم.
+كار يكى از اوناست. پايپر يه خوناشامه و خب امروز صبح فهميدم داره جاسوسيه تورو ميكنه. ميخواستم از شرش خلاص شم ولى خب خوناشاما سريع تر از ما هستن. يكم مسئله پيش اومد ولى جاستين همون موقع رسيد و كمكم كرد. و خب جاس تصميم گرفت كه دختررو زندانى كنيم.
با حالتى سرزنشگر بهش ميگم
-هرى ممكن بود بكشتت. ممكن بود بميرى. اگه ميمردى چى؟ اگه جاستين نميومد چى ميشد؟ خداى من چجورى ميتونى انقدر با آرامش از اين موضوع حرف بزنى!
با تعجب نگام ميكنه و دستامو كه مدام در حال تكون دادن بودن رو محكم توى دستاش ميگيره. حس گرماى وجودش منو آروم تر ميكنه.
+آروم باش سل. همه چى درست ميشه قول ميدم همه و اينا تا يكى دو ماه آينده تموم ميشن.
تازه نگاه كبوديادمم داره از بين ميره. مثه اينكه يادت رفته زخما و كبودياى من با سرعت بيشترى ترميم ميشن.چطور ميتونه اين حرفو بزنه؟ چطور ميتونه جورى رفتار كنه انگار هيچ اتفاقى نيافتاده؟ حسى از خشم و ناراحتى به سمتم هجوم مياره و اشك از چشمام سرازير ميشه.
هرى هيچى نميگه ولى يكى از دستاشو مياره بالا و اشكامو پاك ميكنه. دستش با مهربونى روى صورتم و موهام حركت ميكنه.
با يكى از دستام، دستشو ميگيرم و پايين ميارم. لبخندى ميزنم و بهش نگاه ميكنم
-هرى من... من واقعا نميخوام ديگه كسيو از دست بدم. نميخوام تورو يا بقيه كسايى كه برام مهمن رو از دست بدم. كريس رو از دست دادم و از خيلى از دوستام دور شدم. نميخوام بيشتر از اين از دست بدم.
لبخند تلخى ميزنه و ميگه
+ميدونم. من ميفهممت سل و تمام تلاشمو ميكنم كه نزارم كسى به تو اسيب برسونه.
چيزى نميگم و فقط سرمو تكون ميدم. براى چند لحظه هيچ حرفى نميزنيم. هرى دستشو روى دستم آروم تكون ميده و جلوتر مياد. گرماى وجودش باعث ميشه تك تك سلولاى بدنم از كار بيوفتن. با نزديك تر شدنش چشمامو ميبندم.نفس هاى گرمشو روى صورتم حس ميكنم.دستشو محكم فشار ميدم و گرماى لباشو روى لبام حس ميكنم.
@Shadesofdarkness🥀