#Part_10
Shades of darknessChapter 1 "Mystify" | Part 10
د.ا.د سلنا👇
بالاخره روز مهمونى بود... كريستينا فردا عصر مرخص ميشد،ميگفتن يه حيوون بهش حمله كرده ولى خودش چيزى يادش نميومد و بيهوش شده بود ولى به هر حال الان حالش خيلى بهتر بود.
خوشحال بودم ولى حس ميكردم اين خوشحالى زياد دووم نداره... يه چيزى به طور عجيبى ميخاست منو از رفتن به مهمونى باز داره
هرى باهام هماهنگ كرد بود و قرار بود ساعت ٧ بياد دنبالم. من يه پيراهن قرمز ساتن كوتاه پوشيدم با كيف دستى و كفش مشكى. و كمى ارايش كردم
زنگ خونه به صدا درومد و رفتم درو باز كردم هرى دم در بود به همديگه سلام كرديم و درو بستم. رفتيم سمت ماشين هرى... درو واسم باز كرد تشكر كردم و سوار شدم
توى راه كلى صحبت كرديم. هرى بيشتر درمورد خواهرش جما صحبت كرد و گفت پدرشو سه سال پيش توى يه حادثه از دست داده و از اون موقع مامانش ديگه نتونسته خوشحال باشه و تحت مراقبت بوده.
منم گفتم كه پدر منم وقتى ٨ سالم بوده فوت كرده و اينكه مادرم واسه دراوردن خرج زندگى مجبوره از ما دور باشه.
وقتى به مهمونى رسيديم از محوطه بيرونى و باغ رد شديم و وارد ساختمون شديم... صداى همهمه ى مردم و آهنگ آدمو كلافه ميكرد.ولى آهنگشو دوست داشتم... همه جا تاريك بود و فقط هر از گاهى با رقص نور يكم روشن تر ميشد ولى چشمو اذيت ميكرد.
بالاخره بقيه رو پيدا كرديم.بيشتر بچه ها اومده بودن باهم رفتيم ابجو گرفتيم و به سلامتى يه سال خوب خورديم... كه البته از نظر من قرار نبود سال خوبى باشه.
فضاى داخل خيلى خفه بود و احتياج به هواى تازه داشتم
-هى من ميرم بيرون به هواى آزاد احتياج دارم
از مهمونى اومدم بيرون و وارد محوطه ى باغ شدم كسى اونجا نبود و تقريبا همه جا تاريك بود. به سمت وسط باغ رفتم احساس مى كردم يكى داره دنبالم مياد ولى هر بار كه بر ميگشتم چيزى نبود.
وسطاى باغ بودم كه از پشت سرم صداى شكستن شاخه شنيدم و برگشتم جيغ خفه اى زدم.
-خداى من... لعنتى ترسونديم
دستمو گذاشتم رو قلبم و سعى كردم اروم بشم
-منو ببخشيد خانوم ون دوون قصد نداشتم مزاحم خلوتتون بشم... ون دوون ديگه درسته؟
پوزخندى زد... درسته خيلى نديده بودمش ولى بلافاصله شناختمش... انگار سال ها از اون اتفاق ميگذشت.
-تو اصلا چطورى اينجايى... مگه تو... مگه خانوادت...
يهو بدنم يخ زد هيچى نميتونستم بگم.
-اره خب يه مدت شايعه شده بود منم توى اون اتيش سوختم... بعدش همه فهميدن كه نمردم...ولى اره اونشب منم مردم
-تو كه الان...
پريد وسط حرفم
-من الان چى؟ زنده ام؟ نه راستشو بخواى بايد بگم زنده نيستم سلنا
-ت..و .. تو مستى؟
چيزى نگفت و اروم اومد جلو و رفت پشت سرم با پشت دستش اروم كمرم رو نوازش ميكرد... بدنم لرزيد... ميتونستم صداى نفاساشو بشنوم... چشمامو محكم روى هم فشردم...
-زين من ديگه بهتره برگردم داخل...
-فكر نكنم بخوام بزارم برگردى اونجا
ترس تمام وجودمو فرا گرفت و يك لحظه چشمام سياهى رفت و همه چى تيره و تار شد و از حال رفتم...
@Shadesofdarkness🥀