Part 18

79 8 0
                                    

#Part_18
Shades of darkness

Chapter 2 "Decode" | Part 18

د.ا.د هرى👇

منو جما مردد بوديم كه چجورى به سل بگيم... بالاخره بعد از كلى ترديد و با چشم و اشاره حرف زدن به خودم جرئت دادم و شروع كردم به صحبت كردن

-خب سلنا همونجور كه تازه فهميدى غير از انسانا موجوداى ديگم وجود دارن...

يهو لجبازانه وسط حرفم پريد و با حرص گفت

+مثه خوناشاما؟

مكثى كردم و ادامه دادم

-اره مثه اونا

جما كه دوباره حركت كرده بود كنار يه فروشگاه ايستاد و گفت: هرى من ميرم اينجا كار دارم... تو سلنارو برسون...فعلا

بعدم رو كرد به سلنا و گفت: از آشنايى باهات خيلى خوشحال شدم.

سلنا لبخند كمرنگى زد و گفت

+منم همينطور

جما مكثى كرد و دوباره به من نگاه كرد و بعدش رفت.

رفتم صندلى راننده نشستم و سلنام اومد جلو.

مشتاقانه گفت

+خب داشتى ميگفتى

-خب منم خيلى طبيعى نيستم... كسايى كه مثل منن سال هاست كه دارن يه نفرينو تحمل ميكنم

+و اون چيه؟

-نفرين ماه

با بى تفاوتى گفت

+چيكار ميكنه؟

-بخاطر اين نفرين... شبايى كه ماه كامله كسايى كه مثل منن تغيير شكل ميدن و به يه موجود ديگه تبديل ميشن...

كنجكاوانه نگام كرد و گفت

+گرگينه ها؟ تو يه گرگينه اى؟

لحن صداش خيلى بى روح بود...

-اره ولى باور كن هيچوقت نميخاستم بهت اسيبى برسونم... و هيچوقتم بهت اسيبى نميرسونم

+باشه باشه فعلا نميخام درموردش حرفى بزنم به وقت نياز دارم هيچى برام قابل هضم نيست...هيچيو درك نميكنم... حتى نميدونم چه حسى دارم

اينارو درحالى ميگفت كه صداش ميلرزيد. نميتونستم تصور كنم بعد از فهميدن همه ى اين چيزا چه حالى داره.

بقيه ى راه رو چيزى نگفتيم و سلنام بيشتر توى فكر بود... خيلى گرفته و ناراحت بود

بالاخره رسيدم خونه ى سل. در ماشينو باز كرد..

-سلنا

سرشو برگردوند و با چشماى خسته و پف كردش بهم نگاه كرد

-ميدونى كه نميتونى اين اتفاقايى كه افتادرو براى كسى توضيح بدى؟

منتظر جوابش بودم ولى حس كردم اصلا حتى به حرف منم گوش نميده

+ تو به كريستينا حمله كردى؟

جا خوردم

-چى؟؟ نه... سلنا من بهت گفتم به كسى اسيبى نميرسونم

+پس كى بوده؟

-دشمن زياده... كسايه ديگه ايم هستن كه اينجان و خطرناكن...ميتونم بهت توضيح بدم كه چه اتفاقى براى كريستينا افتاده ولى موقعى كه حالت بهتر باشه...

دوباره داشت بى قرارى ميكرد. با اون سلنايى كه روز اول ديدمش خيلى فرق داشت.

+من هنوز هيچى نميدونم... اون قضيه اى كه زين بهش اشاره ميكرد چيه؟ چه اتقاقى داره ميوفته... اينا چه ربطى به من دارن...چرا هيچكس هيچى به من نميگه؟

نفس نفس ميزد و جورى كه انگار يه حمله ى عصبى بهش دست داده بود تند تند سوال  ميپرسيد

اروم دستشو گرفتم و نوازش كردم. توى چشمام زل زد...

-سلنا من بهت قول ميدم هر چى ميخاى بدونيو بهت بگم... الان بايد برى استراحت كنى. ميخواى يه جايى قرار بزاريم تا بتونيم با ارامش حرف بزنيم.. فردا خوبه؟

+اره.

اينو گفت و اومد از ماشين پياده بشه ولى مكثى كرد و گفت: راستى زين گفت يه چيزى بهت بگم

-چى؟

+گفت بهت بگم كه بازى شروع شده.

اينو گفتو بدون اينكه نگام كنه از ماشين رفت بيرون و سريع دور شد

@Shadesofdarkness🥀

Shades of darknessWhere stories live. Discover now