#Part_31 A
Shades of darknessChapter 2 "Decode" | Part 31 A
د.ا.د سل👇
ديشب هممون خونه ى هرى و جما خوابيديم. هرچند نميشه بطور دقيق گفت كه خوابيديم چون با اون شرايط خواب به چشماى من نيومد و صبح چشماى پف كرده ى بقيه هم نشون ميداد كه اونام نتونستن درست بخوابن.
بر خلاف تلاش زياد كت، جما نذاشت كه با ما به مدرسه بياد. بعد از كارى كه ديروز كرد حالش خيلى بد شد.با هرى به مدرسه رفتم. بعد از گرفتن قهوه از كافه ترياى مدرسه از هم جدا شديم تا به كلاسامون بريم.
وقت ناهار هيچكس سر ميز حرفى نميزنه و كارا هم مثل كت نيومده ولى دليل غيبت كارا مرگ ناگهانى و وحشتناك خواهرش كريستيناست. امروز عصر مراسم تشييع جنازه ى كريس برگزار ميشه و هممونو توى غم بزرگى برده. و فردام توى مدرسه مراسم يادبودى براش برگزار ميكنن.
هنوزم حس ميكنم اين يه شوخيه بزرگه. اينكه يكى از دوستام ديگه نيست و اين حقيقت كه به همون اندازه كه اون از اين دنيا دور شده من و بقيه ى دوستاى صميميم هم از هم دور شديم و حتى با همديگه در مورده مرگ كريستينام حرف نميزنيم و اين خيلى اذيتم ميكنه.
اما من نگرانى هاى بيشتر و بزرگترى دارم. با اينكه تازه با هرى اشنا شدم ارزو ميكنم كه ميتونستم تمام وقتمو تو مدرسه با اون بگذرونم. بهم آرامش ميده و اين روزا تنها چيزى كه ندارم آرامشه. حس ميكنم ميتونم بهش اعتماد كنم و اون توى اين شرايط بيشتر از هركسى كنارم بوده.
بعد از مدرسه با هرى ميرم خونه ى خودمون تا بتونم براى مراسم خاكسپارى اماده بشم.حتى اتاقم خوابمم حس مرگ و خفه كننده اى رو بهم ميده. جلوى آينه مى ايستم.قطره هاى سرازير شده ى اشك رو با پشت دستم از روى گونه هام پاك ميكنم و سعى ميكنم صورت خسته و ناراحتم رو با آرايشى خيلى ملايم بپوشونم.موهامو بالا ميبندم و لباس مشكى ميپوشم.
از اتاق بيرون ميرم و خاله اما و شان رو ميبينم كه حاضر شدن و روى مبل طبقه ى پايين نشستن. هرى به ديوار تكيه داده و با ديدنه من لبخند ميزنه منم جواب لبخندشو با لبخندى غم انگيز ميدم.
وقتى به مراسم ميرسيم توى جمعيت دنبال كارا
ميگردم و وقتى پيداش ميكنم محكم بقلش ميكنم و دوتامون اشك ميريزيم. تقريبا ده دقيقه اى طول ميكشه تا از هم جدا بشيم و تو اين مدت همهمه ى اطراف توى مغزم خاموش ميشه و تنها چيزى كه ميبينم و حس ميكنم كاراست. پريشب خواهرشو از دست داده.با فكر كردن بهش بدنم ميلرزه. همين پريشب بود واقعا؟ انگار سال ها از اون مهمونى ميگذشت. پريشب بود كه غريبه اى اشنا منو دزديد و گفت يه خوناشامه. و ولم كرد تا برم و واقعيت اين دنياى وحشتناك رو ببينم. فهميدم كريس اخر شب مهمونى مرده.... و سر از خونه ى دوتا گرگينه در اوردم و بدتر از همه فهميدم صميمى ترين دوستمم يه دانته هست كه حتى نميدونم معنيش چيه.و تمام اين اتفاقات فقط توى دو روز افتاده.
مغزم از هجوم اين همه افكار و چيزايى كه هضم كردنش هنوزم برام سخته تير ميكشه. به خودم ميام و از كارا جدا ميشم. موهاشو نوازش ميكنم و پشت گوشش ميزارم و دستمو روى بازوش ميزارم و لبخندى درد آور ميزنم.
كارا: كجا بودى؟ خيلى بهت زنگ زديم... بهت نياز داشتيم سل
حس خيلى بدى تمام وجودمو فرا ميگيره.با اينكه هيچ چيزى دست من نبوده و اين دو روز برام وحشتناك بوده عذاب وجدان وجودمو پر ميكنه.اون توى شرايط خيلى سختى بوده و من نتونستم كنارش باشم.با صدايى نه چندان مطمئن ميگم
-ببخشيد من.. من گوشيمو گم كرده بودم. توى مهمونى زياده روى كردم فك كنم و خب حالم خوب نبود. بعدشم كه ديشب كت حالش بد شد. من خيلى خيلى متاسفم كارا... من نميدونم چيكار كنم كه منو ببخشى ولى من تا ديروز عصر از هيچى خبر نداشتم.
فين فين ميكنه و با لبخندى دردناك ميگه
+اشكال نداره سل. مهم اينه كه الان اينجايى. الان پيش مايى...ديگه مهم نيست چه اتفاقايى افتاده
لبخندى ميزنم و بازوهاشو نوازش ميكنم. بعد دستمو پشت كمرش ميزارم و كمكش ميكنم كه به سمت گودالى بره كه قراره قبر خواهرش بشه.
بهش اجازه ميدم كه به من تكيه بده و هرچقدر دوست داره گريه كنه. قدش از من بلندتره و سرشو روى سرم تكيه ميده.ليام كمى اونور تر بى صدا اشك ميريزه و بقيه هم وضعيت بهترى ندارن.ديلن براى لحظه اى سرشو مياره بالا و نگاهامون بهم گره ميخوره.سرشو تكون ميده و لبخندى ميزنه و دوباره سرشو ميندازه پايين.
صداى گريه ى بقيه توى گوشم ميپيچه و خودمم سرمو ميندازم پايين و به قبرى كه قراره جايگاه هميشگيه دوستم باشم زل ميزنم.اشك از گونه هام سرازير ميشه. كريستينا ديگه نيست. اون مرده و مرگش تصادفى نيست. و دنياى من پر از دروغه... دروغ هايى كه منو در هم ميشكنه. دروغ هايى كه باعث مرگ يكى از دوستام شده. نميذارم مرگش بى جواب بمونه نميزارم اون موجودا -حالا هرچى كه هستن- دوباره به كسى اسيب برسونن. خوناشاما، گرگينه ها و تمام چيزاى عجيب غريب ديگه... هيچكدومشون نميتونن خشم منو متوقف كنن.
⭕️پايان فصل دوم⭕️
@Shadesofdarkness