3
Shades of darknessChapter 1 "Mystify" | Part 3
د.ا.د كاترين👇
با صداى زنگ تلفنم از خواب بيدار شدم.ساعتو نگاه كردم... اى واى ديرم شده ربع ساعت با سلنا توى كافه رزمارى قرار دارم
-الو..اا.. سلام
-كاتريننننن! نگو كه خواب بودى؟
-نه بابا خواب نبودم كه دارم اماده ميشم
-زود باش
-باشهههه خدافظ
-باى
تلفنو قطع كردم و سريع به سمت كمد لباسم رفتم و يه لباس انتخاب كردم و پوشيدم بعدش رفتم دستشويى و مسواك زدم و يكميم ارايش كردم.
با سرعت از در خونه اومدم بيرون بابام دم در بود و ميخاست بره جايى
-بابا... بابا صبر كن ميتونى منو برسونى كافه رزمارى؟
-اره سوار شو
بالاخره بعد از تموم شدن چند تا از اهنگاى مسخره ى بابا رسيديم. ١٠ دقيقه بيشتر دير نكرده بودم. از ماشين پيدا شدم و وارد كافه شدم.
سل سر ميز هميشگيمون نشسته بود. دست تكون دادم و رفتم نشستم. از سرجاش بلند شد و لبخند زد و منم بغلش كردم
گفتم:واييى سل خيلى دلم برات تنگ شده بود
+منم همينطور بيا بشين كه كلى حرف دارم باهات بزنم
گارسون اومد تا سفارشمونو بگيره ما هم طبق معمول همون چيزاى هميشگى رو سفارش داديم من شيك توت فرنگى و سل شيك شكلات.
-خب خب بگو ببينم نيويورك چطور بود؟
+امم... بد نبود. يكم گشتيم و با مامان بيرون رفتيم... و حدس بزن چى شد مامان مارو برد جايى كه سوشى مورد علاقمو داشت... خداى من فوق العادست. حتما بايد يه دفعه با ما بياى اونجا. تو چه خبرا فك كنم بيشتر خبرا همينجاست!
در حالى كه شيك توت فرنگيو كه تازه اورده بودن ميخوردم گفتم
-اينجام خبرى نبوده.. يكى دوتا پارتى بود كه خيليا حال تورو پرسيدن... ديگه چندباريم با بچه ها رفتم بيرون.
+ااا... خيلى دلم واسه همه تنگ شده... امشب كه همه ميان سندفرم مگه نه؟
-اره معلومه كه ميان كى دوست داره اخرين دورهميه تعطيلاتو از دست بده
يه كم ديگه حرف زديم و از تعطيلاتمون تعريف كرديم
خيلى خوشحال بودم كه بالاخره صميمى ترين دوستم برگشته.
سل ميخواست بره كتاب فروشى پس من بقلش كردم كه باهاش خداحافظى كنم ولى بدنش يخ زده بود
-خداى من سلنا تو يخ زدى! حالت خوبه؟
بهش نگاه كردم واقعا رنگش پريده بود و يه غم خاصى تو چهرش بود
+اره خوبم... احتمال بخاطر تغييرات و اب و هوايى و استرس و ايناست
با نگرانى لبخند بى روحى تحويلش دادم و ازش خداحافظى كردم و جدا شديم