#Part_14
Shades of darknessChapter 1 "Mystify" | Part 14
خونه زين👇
اتاق خواب زين👇👇د.ا.د زين👇
رفتم به سمتش.ترس توى چشماش موج ميزد و با چشماش داشت التماس ميكرد كه ولش كنم.
سرشو برد پايين و چشماشو بست... ضربان قلبش خيلى تند بود ميتونستم حسش كنم
-من كاريت ندارم... نه ميخوام بلايى سرت بيارم. نه قراره بميرى و اره شايد من طبيعى نباشم ولى قول ميدم بهت آسيبى نرسونم
سرشو اورد بالا و بهم خيره شده
+تو... تو ذهنه... منو ... ميخونى؟
پوزخندى زدم و گفتم
- من خيلى كارا ميتونم بكنم باور كن از شنيدنش شاخ در ميارى.
مكثى كردم و ادامه دادم
- حالا اگه نميخواى ديوونه بازى درارى بيا بشين روى تخت بايد باهات حرف بزنم
يكم اين پا اون پا كرد و بالاخره اومد نشست. ميدونستم كه اصلا بهم اعتماد نداره...و خب كاملا بهش حق ميدادم.
- تو كه ميدونى به هيچكدوم از دوستات نميتونى بگى درسته؟
چپ چپ نگام كرد
+به پليس چطور؟ به اون كه ميتونم بگم
اه اين دختره چقدر مسخرست فكر كرده الان واقعا وقت شوخيه؟ اخه روانى يه نفر تورو دزديده بعد تهديدشم ميكنى؟
-اولا اونجورى نگاه نكن كه اعصابمو خورد ميكنى... دوما پليس اگه ميتونست كارى كنه درباره ى قتل خانواده ى من يكارى ميكرد
با تعجب گفت: قتللل؟؟؟
براش توضيح دادم كه يه حادثه نبوده و عمدى بوده و اينكه من به موقع خودمو رسوندم بيرون ولى ديگه نميتونستم راجع به اتفاقاى بعدش چيزى بگم.
فقط گفتم مجبور شدم از اينجا برم. بهش گفتم كه چطور خانوادم جلوى چشمام ميسوختن و جيغ ميكشيدن ولى من نميتونستم هيچ كارى براشون بكنم.
از گفتن تمام اون اتفاقا حس بهترى پيدا كردم هيچوقت كسيو نداشتم كه بتونم بهش اينارو بگم.
تنها كسايى كه بعد مرگ خانوادم ديدم و باهاشون حرف زدم ادلايد و دار و دستش بود. ادلايد يكى از خوناشاماى قديميه... و بهم گفت كه اونشب آتش سوزى عمدى بوده و اينكه بوى بنزين رو حس كرده بود...
هيچوقت نفهميدم كى خانوادمو نابود كرد. ولى الان كه اينجام يه فرصت خوبه كه بيشتر تحقيق كنم. بايد انتقامشونو بگيرم... انتقام خانوادم... خواهرم...
خودمو جمع و جور كردم و از فكر اومدم بيرون.
+زين من واقعا بابت خانوادت متاسفم نميدونستم... خداى من اين واقعا وحشتناكه
ادامه داد
+ولى به يه شرط به كسى چيزى نميگم!
اين هميشه انقدر پرروعه؟:|
با تمسخر گفتم- اون وقت شرط شما چيه پرنسس؟
+حقيقتو بهم بگو اين حداقل كاريه كه ميتونى بكنى درست نميگم؟
- چى ميخواى بدونى؟
اون بالاخره بايد همه چيو ميفهميد... نميخواستم اون يه تهديد برام به حساب بياد... و خب بالاخره قرار بود بفهمه... فقط بايد جورى باهاش رفتار كنم كه جرئت نكنه به كسى چيزى بگه...
+ تو ميتونى ذهنه منو بخونى؟؟؟
- تا حدودى پس بهتره به لخت من فكر نكنى چون ميفهمم😏
گونه هاش قرمز شدن ولى دوباره به خودش اومد ولى اين دفعه سوالاشو با ترس پرسيد
+وقتى توى انبار بوديم... صورتت... چشمات... اونا...يه جورى شده بودن... چرا اينجورى شدى؟
- باور كن نميخواى اينو بدونى
+من منتظر جوابتم!
-باشه بهت ميگم. ولى باور نميكنى... اگرم تو باور كنى بقيه حرف تورو باور ندارن... شايد فك كنن ديوونه شدى
+برام مهم نيست ميخوام بدونم
اين دفعه من از گفتن يه چيزى ميترسيدم... نميخواستم به زبون بيارمش.... كلمات رو نميتونستم كنار هم قرار بدم...
چيزى كه ميخواستم به زبون بيارم باورنكردنى بود... و ترسناك...- من يه خون آشامم
@Shadesofdarkness🥀