Part 19

88 8 0
                                    

#Part_19
Shades of darkness

Chapter 2 "Decode" | Part 19

د.ا.د سلنا👇

باورنكردنيه... مگه نه؟ اينكه بفهمى تو دنيا چيزايى مثه گرگينه و خوناشام وجود داره....

حتى نميخاستم بهش فكر كنم. وقتى بهش فكر ميكردم مغزم تير ميكشيد...

بعد از اون اتفاقا هرى منو رسوند خونه... تا از ماشينش اومدم بيرون سريع اشكام جارى شد و بدون اينكه پشتمو نگاه كنم خودمو به در خونه رسوندم.

سريع وارد خونه شدم و خودمو به اتاقم رسوندم.خاله اما و شان داشتن صبحانه ميخوردن.

صداى پاهاى خاله اما رو ميشنيدم. وارد اتاق كه شم و درو كوبيدم و يه نگاه به خودم انداختم فكرم در حدى درگير بود كه اصلا حواسم نبود كه يه سويشرت مشكى تنمه!احتمالا زين اينكارو كرده ولى اصلا يادم نيست شايد موقعى بوده كه خواب بودم...سوييشرت رو در اوردم و خودمو انداختم روى تخت.

صداى درو ميشنيدم

-سلنا؟ عزيزم حالت خوبه؟

نفسمو حبس كردم ولى نميتونستم خودمو كنترل كنم با هق هق گفتم

+اره خاله خوبم... ميشه برى؟ الان اصلا حوصله ندارم

در باز شد و خاله اما اومد داخل. سريع خودمو جمع كردم و گفتم

+خاله الان اصلا نميخام صحبت كنم

-سلنا... من... من نميدونستم تو فهميدى

گيج شده بودم.نميفهميدم چى ميگه... يعنى اون ميدونه؟ از كجا ميدونه؟

سعى كردم خودمو ريلكس نشون بدم. اخه مگه ميشه خاله اما چيزى بدونه!

+چيو فهميدم؟

خاله اما يه لحظه مكث كرد. انگار خودشم گيج شده بود

-تو الان چرا ناراحتى پس؟ديشبم نيومدى خونه

يه لحظه به جوابه اين سوال فكر كردم... هيچى نميتونستم بگم... هيچى نداشتم كه بگم

+من؟ هيچى... ديشب توى مهمونى حالم بد شد مجبور شدم برم پيش يكى از دوستام... بعدم ديگه شب همونجا موندم...

نگاهى كنجكاوانه بهم انداخت و گفت

-چرا تلفنتو جواب نميدادى پس؟

چى؟ تلفنم؟ اصن بهش فكر نكرده بودم... نميدونستم گوشيمو كجا گذاشتم...

+ اممم... راستش فكر كنم گوشيم توى مهمونى جا موند.عصر ميرم پيداش ميكنم

خاله اما عصبى و مضطرب بود.

-دوستاتم به من زنگ زدن... اونام به گوشيت زنگ زده بودن.

دوستام؟ دوستاى من چرا بايد به خاله اما زنگ بزنن...اونا هيچوقت اينكارو نميكنن...

+چرا؟ چيكار داشتن؟

قيافه ى خاله اما هر لحظه بيشتر ميرفت تو هم ديگه.كم كم داشتم نگران ميشدم.

+خاله؟ چى شده؟

بدجور توى فكر فرو رفته بود. حتى نفهميد دارم حرف ميزنم.

صورتمو بردم جلوى صورتش و دستمو جلوى چشماش تكون دادم و دوباره با صداى بلند و مضطربى گفتم

+خاللللهههه؟

با ترس از جاش پريد و گفت

-ببخشيد حواسم پرت شد... چيزى گفتى؟

+گفتم چيزى شده؟

-راستش...

واقعا نگران و عصبيم كرده بود.

+اه خاله حرف بزن ديگه

-در مورد كريستيناست

وتف؟ كريستينا؟ كريستينا كه بايد تا الان مرخص شده باشه... يعنى هنوز مرخص نشده؟

+كريستينا چى؟

-اون... خب راستش ديشب به خانوادش خبر دادن كه حالش خوب نبوده و...ديشب....كريستينا فوت كرده

دنيا روى سرم خراب شد.كريستينا كه خوب شده بود... تنها اميدم به همين بود... بعد از اون همه اتفاق فكر ميكردم الان ميتونم برگردم خونه و به زندگيم ادامه بدم و با دوستام باشم... ولى اشتباه ميكردم... و اين لحظه اى بود كه حس كردم ديگه هيچوقت قرار نيست آرامش داشته باشم...

@Shadesofdarkness🥀

Shades of darknessWhere stories live. Discover now