Part 13

89 9 0
                                    

#Part_13
Shades of darkness

Chapter 1 "Mystify" | Part 13

د.ا.د زين👇

اون دختره بدجورى ترسيده... بزور سوار ماشينش كردم.

سرشو روى شيشه گذاشت و خيلى نگذشت كه خوابش برد. چجورى ميتونست تو اين موقعيت بخوابه :|

ولى به هرحال از دست غر زدناش و لوس بازياش براى يه مدت راحت ميشدم.

رسيدم خونه و اونو از ماشين بيرون اوردم... چهرش خيلى معصوم و زيباست... يه لحظه لبخندى روى صورتم نشست.

منم يه زمانى مثه اون فقط يه پسر معصومى بودم كه توى يه آتيش سوزى خانوادشو از دست داد و شهرى كه خيلى زود اون حادثه يا بهتره بگم قتل رو فراموش كرد.

اره يه قتل! اون اتش سوزى يه حادثه نبود بلكه عمدى بود. از مردم اين شهر نفرت داشتم...

از همه متنفر بودم... پليس براى راحت كردن كار خودش نوشت كه يه حادثه بوده!

منم توى اون آتش سوزى بودم ولى تونستم خيلى زود خودمو به بيرون برسونم ولى جونى توى تنم نمونده بود... داشتم ميمردم

وقتى بيدار شدم توى يه خونه بودم در سياتل بودم و ادلايد منو از اون اتش سوزى نجات داده بود.

ولى خب كمك كردن اون به من يه قيمتيم داشت و الان وقتشه كه اونو پرداخت كنم!

تمام اون خاطرات دوباره به سمتم هجوم اوردن...

بعضى وقتا آرزو ميكنم كاش منم توى خونه ميموندم و همراه تمام اعضاى خانوادم ميمردم.

سلنا رو روى تخت خودم گذاشتم و خودمم رفتم يه چرخى توى خونه بزنم.

ميدونستم اين پيشنهاد لاكى و پايپر اصلا پايان خوشى نداره... با دزديدن دختره فقط گرگينه هارو عصبى ميكنيم. اين كار رسما اعلام يه جنگه!

گوشيمو در اوردمو به لاكى زنگ زدم

-لاكى دختره پيشمه

+واقعا؟ افرين به تو زين كارت درسته!

-چيكارش كنم خب؟

+خودت كه بهتر ميدونى ما ديرتر از گرگينه ها از نتايجه اخرين پيشگويى ها خبردار ميشيم... جادوگرا خيلى با ما آبمون تو يه جوب نميره... طرف گرگينه هان...ما هم كه بهمون دستور داده ميشه كه بايد چيكار كنيم... ولى هميشه يه قدم عقب تر بوديم

-سعى ميكنم بفهمم دختره چيزى ميدونه يا نه...توعم حواست به اون استايلزا باشه... بايد عكس العملشونو ببينيم و اينكه بفهميم چقدر براى اينكار آمادگى دارن!

+حواسم هست... فعلا

گوشيو قطع كردم و رفتم يه ليوان وودكا ريختم و نشستم روى مبل...

يكى دو ساعت گذشت و سروصدا شنيدم.
فهميدم از خواب بيدار شده و به اتاق رفتم كه ببينم چيكار ميكنه.

توى چهرش ترس موج ميزد... ميدونستم كه از هيچى خبر نداره. پس تصميم گرفتم كم كم واسش توضيح بدم اون حقشه كه داستان زندگى خودشو بدونه.حقشه كه بدونه دور و برش داره چه اتفاقى ميوفته... چون همه ى اينا ميتونه به قيمت جونش تموم بشه...

@Shadesofdarkness🥀

Shades of darknessTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang