#Part_6
Shades of darknessChapter 1 "Mystify" | Part 6
د.ا.د سلنا👇
همه هاج و واج مونده بودن... فكر ميكرديم يكى داره باهامون شوخى ميكنه ولى وقتى همه ديديم ليام با دستاى خونيش و قيافه ى هراسونش داره از بين درختاى جنگل مياد طرفمون وحشت كرديم و سريع به سمتش رفتيم
همون موقع ديلن رسيد و وقتى ترس رو توى چشماى من ديد نزديكم اومد
ديلن: چى شده؟ چرا همه..؟
ديلن وقتى ليامو ديد ديگه هيچى نگفتو ساكت شد. منم سريع خودمو به سمت ليام رسوندم
-ليام چى شده اين خونا چين؟ با كى تو جنگل بودى؟... ليا..م...
حرفمو قطع كردم و دور و برمو نگاه كردم و سريع با خشم به سمت ليام برگشتم
-كريستينا... اون كجاست؟ كريستينا
همهمه شد... كت اومد دستمو اروم گرفت و فشار داد و يه جورايى بهم گفت كه اروم باشم...بعدم ليام مارو به جنگل برد و خودش رفت به امبولانس زنگ بزنه. كريستينا روى زمين افتاده بود و بدنش پر از خراش هاى كوچيك بود و بى جون بود سريع از بين بقيه رد شدم و نشستم كنارش.ديلن بغلم ايستاده بود
-ديلن بلوزتو دربيار
يه لحظه از حرفم جا خورد
ديلن:چيكار كنم؟
-ميگم بلوزتو درار زود باش... من كه... نميتونم اينكارو كنم
عين احمقا فقط نگام ميكرد...
-بلوزتو درار ديگه بايد رو زخمشو بپوشونم
بالاخره به خودش اومد و سرى بلوزشو در اورد و داد دست من .دور و برم خيلى شلوغ بود نميتونستم تمركز كنم.پارسال دوره ى كلاس هاى كمك اوليه رو گذرونده بودم و ميتونستم كمك كنم.
-ميشه از همتون خواهش كنم خفه شيد و از اينجا يكم دورتر بريد
كت با شنيدن حرف من همرو به سمت قسمت مهمونى هدايت كرد.
سريع بلوز رو پاره پاره كردم و قسمت هاى خراش خرده ى كريستينا رو محكم بستم نبايد بزارم خون ازش بره و الودگى وارد بدنش بشه ممكنه عفونت كنه.خراشاش خيلى عميقن...
دست كريستينا رو توى دستم گرفتم به اطرافم نگاهى انداختم. ليام خيلى عصبى و ناراحت بود. كارا هم تو بقل كت داشت جيغ ميزد و اشك ميريخت خب حق داره كريستينا خواهر كاراست.
امبولانس اومد و كريستينا رو با خودشون بردن كه كارام همراهش رفت. من روى زمين نشسته بودم و به روبروم خيره شده بودم حتى اشكم از چشمام نميومد. ديلن هنوز اينجا بود
ديلن:سل؟ بلند شو... بايد بريم. اينجا خطرناكه
من هيچى نگفتم. ديلن اومد دستمو گرفت كه كمك كنه بلند شم دستشو پس زدم
-ولم كن.. نميخام پاشم. نميخام جايى برم... نميخام برم
بالاخره اشكام از چشمام سرازير شدن و شروع كردم هق هق كردن. ديلن كنارم نشست و پشتمو نوازش ميكرد.
+سل اينا تقصير كسى نيست... جنگل تو شب خيلى خطرناكه. پاشو بريم. ببين همه رفتن. كريستينام حالش خوب ميشه...
حتى خودشم تو جمله ى اخرش ترديد داشت.وضع كريستينا اصلا خوب نبود... خيلى عجيب بود... ده ها خراش عميق روى بدنش بود..نه...نه نميتونم بهش فك كنم ديگه
بالاخره اروم گرفتم و كف دستمو روى زمين گذاشتم كه بلند شم كه حس كردم يه چيزى زير دستمه. يه گردنبند بود.بهش ميخورد قديمى باشه و مثل يه پرنده تو قفس بود.
+ميتونى برش دارى... بنطرم بايد بهت بياد
لبخندى زدم و گردنبندو تو دستم فشار دادم و گذاشتمش توى جيبم و ازونجا دور شدم...
@Shadesofdarkness 🥀