#Part_17
Shades of darknessChapter 2 "Decode" | Part 17
د.ا.د سلنا👇
-سلنا... يه لحظه اروم بگير. بذار باهات حرف بزنم
+من با تو حرفى ندارممممم... توقع دارم بشينم دروغايى كه ميبافيو گوش كنم؟
ديگه كم كم داشت عصبانى ميشد. قيافه ى اروم و مهربونش رفت تو هم.
-رفتارت واقعا داره ميره رو مخم
با لحن تند و صداى بلند اينو گفت و منم با همين لحن جوابشو دادم
+رفتار من داره ميره رو مخ شما؟ اونوقت دروغا و رازاى شما نميره رو مخ من؟
هرى اهى كشيد و اومد جلوتر و منم ناخوداگاه چند قدم رفتم عقب
-بس كن ديگه
+به من دست بزنى جيغ ميزنم
عصبانيت توى چهرش موج ميزد ولى براى يه لحظه از بين رفت و شروع كرد به خنديدن
+چرا ميخندى؟
با خنده و بريده بريده گفت
-وسط نا كجا اباد اخه كى صداى جيغتو ميشنوه؟ خيلى خنگيا...
تا دهنمو باز كردم يه چيزى بهش بگم يه خانمى از داخل ماشين هرى اومد بيرون و با عصبانيت درو كوبيد و اومد طرفمون و گفت
-چه مرگتونه شما دوتا
+تو ديگه كى هستى؟
فكر كنم خواهرش بود...بهم گفته بود كه با خواهرش اومدن اينجا
هرى:جما خواهرمه.. حالا اگه لطف كنى و احمق بازى در نميارى سوار شو تا ابد كه نميتونيم اينجا بمونيم
+من...من حرفى با شماها ندارم
جما اومد به سمتم و گفت: سلنا عزيزم من الان كاملا دركت ميكنم... نميدونم تا چقدر ميدونى و چيا فهميدى ولى با ما بيا تا بتونيم جواب سوالاتو بديم
لحنش انقدر ملايم و ارام بخش بود كه اروم شدم
اشكامو با استينم پاك كردم و موهامو صاف كردم و همراهشون به سمت ماشين رفتم و سوار شدم.
جما رانندگى ميكرد و هيچكس حرفى نميزد... بعد از چند دقيقه يه جايى ماشينو كنار زد و خاموش كرد
جما: خب حالا اروم شدى؟ ميشه برامون تعريف كنى چه اتفاقى افتاده
+نه نميشه چطوره اول شما حرف بزنيد؟ ها؟؟؟ مثلا ميتونيد از رازاتون بگيد... ميتونيد اعتراف كنيد كه خوناشاميد
يهو جديت هرى و جما از بين رفت و شروع كردن به خنديدن منم هاج و واج نگاشون ميكردن
هرى: صب كن ببينم... كى به تو گفته ما خوناشاميم؟
بدون اينكه خندش قطع شه اينارو گفت
+زين گفت كه يه خوناشامه و اينكه شمام به اين قضايا ربط دارين پس حتما خوناشاميد
هرى: سلنا خيلى چيزا هست كه بايد بهت بگيم ولى باور كن ما خوناشام نيستيم پس قبل از اينكه ما شروع كنيم تو بگو چه اتفاقى افتاد خيلى نگرانت بودم
اخه واسه چى انقدر واسش مهمه كه چه اتفاقى برام افتاده بود؟... ولى ديگه حوصله ى بحث كردن و لجبازيو نداشتم.خيلى خسته بودم.
+خب نميدونم تو مهمونى فك كنم بيهوشم كرد بعد يه جايى مثل انبار بيدار شدم و اومد بزور منو برد خونش...خب فك كنم تو ماشين خوابم برد و وقتى بيدار شدم يه جاى نا اشنا بودم... بعدم بهم گفت خوناشامه و من باور نكردم... منو به زور برد جنگل و قيافه ى ترسناكشو بهم نشون داد... بعد گذاشت برم...و... و همين ديگه
فكر كردن به تمام اون اتفاقا حالمو به هم ميزد.
هرى عصبانى شده بود و دستشو مشت كرده بود و گفت
-اذيتت كرد؟
+اخه مگه براى تو مهمه
با عصبانيت گفت
-حتما مهمه كه ميپرسم
+نه كارى نكرد...من خوبم... الان راحت شدى؟
جما تمام اين مدت ساكت نشسته بود و فقط گوش ميداد و ميذاشت سوالارو هرى بپرسه. با وجوده تمام اين اتفاقا از جما خوشم اومده بود. خيلى مهربون و دوست داشتنى بود.
+خب حالا من گفتم چه اتفاقى برام افتاده.نوبت شماست كه بگيد چيا ميدونيد
هرى و جما با شك و ترديد به هم نگاه كردن...انگار از چيزى كه ميخواستن به زبون بيارن خيلى ميترسيدن...
@Shadesofdarkness🥀