Chapter 4 - ريپر

205 23 1
                                    

قبل از اینکه بفهمم مرگ چطوریه، چند بار راجبش شگفت زده شدم.
همیشه احساس میکردم مرگ آخر دنیاست. به محض اینکه بمیری، به زندگی بعد از مرگت ادامه میدی. مهم نیست توی دنیای قبلی چه اتفاقایی میفته، تو به بعد از مرگت ادامه میدی تا وقتی که یه نسل جدید از زندگی شروع بشه.

زندگی قبلیت فقط تموم شده. دیگه نمیتونی احساس شادی کنی، ناراحتی، عصبانیت... هیچی. و این دائمیه. و چی میشه اگه هیچ دنیای پس از مرگی وجود نداشته باشه؟ چی میشه اگه ریپر ها فقط وجود داشته باشن تا روح ما رو ناپدید کنن و بعدش کاری کنن که دوباره پیدا نشه؟

من بعد از پیدا کردن مرگ، ترسیدم و از کنترل خارج شدم. چه کسی همچین واکنشی نشون نمیده؟ ولی بعد از مدت کمی، مرگ جذاب میشه. اگه آدما دنیایی که توش زندگی میکنن رو دوست ندارن، اگه مسئولیت هاشون بیش از حد بشه و نتونن متقبلشون بشن، اگه همه بهشون پشت کنن، مرگ تنها گزینست. به عبارتی، یه جور صلحه. یجورایی، مرگ اونا رو فریب میده و باعث میشه به زندگیشون خاتمه بدن و بعد روحشون وارد پوچیه مطلق میشه.

و حالا من توی صورت مرگ خیره شدم و دارم فکر میکنم برای مردم عادی چه معنی ای میده. باید مرگ خوبو انتخاب کنم یا مرگ بد رو؟ اگه بمیرم، توی نوع مرگ تغییری ایجاد میشه؟ البته که میشه. ولی فکر نمیکنم اگه زنده بودم، تغییر زیادی بوجود میومد. پس من فقط باید باهاش موافقت کنم و به این قلمرو ابدیت بپیوندم.

وقتی به بدنم نگاه کردم، به این فکر افتادم که چه اتفاقی توی اون تصادف افتاد. آیا این اشتباهیه که توسط راننده ی که توسط راننده صورت گرفته؟ کی اون کامیون رو میرونده؟ چرا انقدر عجله داشته؟ چی باعث شد اون انقدر بد با من تصادف کنه، جوری که حالا زندگیم خراب شده؟ کار اونا از زندگیه یه مرد مهم تر بوده؟

"می- میشه بهم بگی چه اتفاقی افتاد؟" از ریپر پرسیدم، کسی که اونطرف تخت نشسته و به بدنم خیره شده "منظورم توی تصادفه."

"من واقعا نمیتونم بگم." اون جوابمو داد. سوالم اونو از افکارش پرت کرد
بیرون."اونجا نبودم تا ببینم."

"من در آینده پیدا میشم؟" اون ساکت موند. البته که جوابمو میدونم. سوالم احمقانه بود.

برای شکستن سکوت گفتم:" پس تو ریپری؟ یعنی-..."

"فرشته ی مرگ." اون جملمو کامل کرد. " و میتونم بهت اطمینان بدم که ریپر ها فقط توی افسانه ها نیستن."

اون صبوره. من قبلا ریپری ندیده بودم ولی اون گذاشت من چند لحظه با خودم باشم. اون برای تموم کردن زندگیم عجله نداره.

"من واقعا در حال مرگم؟" پرسیدم، برای گرفتن یه جواب مناسب امیدوارم.
سرشو تکون داد.

"با همه ی دردناک بودنش، درسته."

سرمو تکون دادم."من نمیخوام بمیرم..." با صدای آروم گفتم.

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now