Chapter 21 - اُمید

43 8 3
                                    

کف اتاق دراز کشیده بودم.پشتم به طرف دیوار بود.آلثیا با نگرانی جلوم زانو زده بود و دیدمو سد کرده بود.داشت باهام صحبت می‌کرد اما فقط می‌تونستم حرکت دهنشو ببینم.هیچ صدایی نمی شنیدم.دیدم همچنان تار بود اما می‌تونستم گریفیث رو که پشت سرش ایستاده بود تشخیص بدم.

"زینن"
صدای بی جون آلثیا تو گوشم پیچید.

"حالت خوبه؟"چند بار پلک زدم تا بتونم واضح تر ببینمش.

"زین"صداش بلندتر شد.

دو طرف شونه هامو گرفته بود و دیوونه وار تکونم میداد.

"اره خوبم"به زور حرف زدم و سرمو سریع تکون دادم.

"من خوبم"

دستاشو از دور شونه هام برداشتم‌.دیدم بهتر شده بود.توجهم به سمت تختم که سمت چپ بود جلب شد.
دکترا و پرستارای زیادی دورش جمع شده بودند.اتاق تاریکتر از قبل بود.

"فکر میکردم داری میمیری."آلثیا گریه کرد.بهش خیره شدم.

"فکر کردم کیوس تو رو گرفته."

"خب آره تو چنگش افتاده بودم."بهش گفتم.

"چندان جالب نبود."

"چه اتفاقی افتاد؟"به نظر خیلی نگران میومد.

سعی کردم تعادلمو حفظ کنم و روی دو پام بایستم.
"منم دقیقا همین سوالو می‌خواستم ازت بپرسم."

بهش گفتم و به دکترا نگاه کردم.

"خب اون ..."گریفیث توضیح داد.

"تو یه شوک قلبی داشتی و نزدیک بود قلبت از کار بیفته"

"وقتی به خاطره ات رفتی تو رو اینجا آوردم."آلتا گفت.

"چند لحظه گذشت و تو عادی به نظر میومدی.اما بعد یهو لرزیدی و بدنت وحشتناک تکون میخورد.طولی نکشید تا این بدن فیزیکت هم نسبت به این ها واکنش نشون داد.صدای بوق های ممتد از مانیتورها بلند شد.خوشبحتانه یه پرستار ازونجا عبور میکرد.به سرعت چند دکتر با خودش آورد.اونا متوجه شدند تو نمی‌تونستی درست نفس بکشی‌."
دکترها اصطلاحات پزشکی رو به همدیگه زیرلب زمزمه میکردند‌.

صدای بوق مانیتوری که ضربان قلبم رو نشون میداد،به گوش رسید.

"یه نگاه بهش بندازین"گریفیث ادامه داد.

"انگار وضعیت تو و روحت بهتر شده.کم کم داشتیم متقاعد می‌شدیم که داری میمیری.روح و جسمت بهم وصل شدند.هر بلایی که سرت اومده حتی اگر واقعی هم نبوده حداقل میشه گفت کار یه روح بوده."

"بیشتر کار کیوس عه."بهشون گفتم.

صحنه هایی از جنگ و درگیری جلوی چشمم اومد و از ترس بدنم لرزید.
هردوشون ساکت بودند انگار میدونستند هرچی که میگم حقیقت داره.

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now