Chapter 20 - بدون پاسخ

50 5 0
                                    

کمی پس از این حادثه،از بیرون صدای داد و فریاد شنیده میشد و باعث میشد تمام تالار در سکوت فرو بره. همه مقابل درِ غول پیکر قرار داشتن.ملکه و پادشاه ایستادن و داد و فریاد های بیشتری به وجود اومدن و مردم داخل تالار وحشت زده بودن.

یه قدم به چپ برداشتم و فاصله بینمونو زیاد کردم و رومو ازش بر گردوندم
این حد از نزدیکی باعث میشد اضطراب و تنش داشته باشم...اون نقشه ای توی سرش داشت

یه مرد کچل حدودا پنجاه ساله ،عرق کرده و نفس زنان وارد تالار شد

"حمله شده"
و در جواب بهت و حیرت مردم فریاد زد
"سرورم اونا به روستا حمله کردن و دارن میان اینجا"

همین کافی بود تا ترسو وحشت بین این مردم که زمانی خوشحال بودن ایجاد کنه.زن ها جیغ میزدن...مردم به سمت در دوم هجوم بردن و مشخص شد که اون در قفله...اونا دیوانه وار شروع کردن به کوبیدن در. بعضی از مردم با سرعت میدویدن و از من عبور میکردن و به طبقه بالا میرفتن....تعدادی از نگهبانا دور ملکه و پادشاه بودن و بقیه اونا جمعیتو هدایت میکردن

به اطراف نگاه کردم،مطئن نبودم که باید چکار کنم...جایی اثری از کَیوس(کی آس) نبود و اینجا بود که ترس من رو هم در برگرفت. اینجابود که شکم به یقین تبدیل شد...واضحه که اون نقشه ای توی سرش داشت وگرنه اینارو به من نشون نمیداد

تصمیم گرفتم به سمت زوج سلطنتی برم...بنظر گزینه امن تری میومد ...اما قبل از اینکه بتونم کاری کنم صدای بلند انفجار پشت سرم شنیدم و نور روشن کور کننده ای اطرافو احاطه کرد و نیرویی بسیار قوی بدنمو به جلو پرت کرد و من با سینه رو به زمین افتادم.

گوشام سوت میکشیدن و همه ی حواسم اسیب دیده بودن هرچند هنوز میتونستم بعضی صداهارو تشخیص بدم
صداهای گوشخراش بیشتری شنیده میشد و سرم بخاطر صداها به درد اومده بود و تمام بدنم به نظر سنگین میومد
به طرز عجیبی میتونستم تمام گرما و حرارت اطرافمو حس کنم...با احتیاط بدون اینکه زیاد به خودم حرکت بدم کنارمو نگاه کردم...دیدم زیاد واضح نبود اما به قدری بود که بفهمم یکم اونور تر از من مرد دیگری روی زمین افتاده بود...صورتش از کثیفی و خون پوشیده شده بود...چشماش باز بود و هیچ حرکتی نمیکرد...

وقتی چشمامو از روی جسد اون چرخوندم بقیه رو دیدم که مرده بودن.ترسیده سعی کردم بلند شم که یه جسد دیگه روبروی خودم دیدم.با شوک نفس زدم و تعادلمو از دست دادم...نزدیک بود به پشت بیفتم.به ارومی خودمو بلند کردم.میتونستم مردمو ببینم که جیغ میکشیدن وگریه میکردن و هنوز به اینور و اونور میدویدن.تمام تالار تخریب شده بود و همه جا رو اتیش گرفته بود...برگشتم و دیوار پشتمو دیدم که کاملا نابود شده بود...

بدن های خون الود و سوخته همه جا افتاده بودن...قدم به قدم چاله های خون وجود داشت...هوای اطراف بوی گناه میداد و مسموم بود و بله من میتونستم دوباره بو حس کنم
خون های زیادی ریخته شده بود و میتونستم در دهانم طعم فلز حس کنم
هرچند ممکن نبود اسیب دیده باشم و مهم نبود با چه اتفاقی چون هیچ ردی از زخم یا خون در بدنم نبود...منظورم اینه که به خاطر خدا، من از یه انفجار جون سالم بدر برده بودم نمیتونستم پادشاه رو ببینم همچنین ملکه رو شعله های اطرافم سد دیدم شده بودن اما میتونستم تعدادی سرباز رو از توی شعله های اتش ببینم

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now