پری، لیام و هری بدجور توی مکالمشون غرق شدن. نمیتونم صداشونو بشنوم. حتی نمیخوام بفهمم دارن درباره ی چی حرف میزنن. به غیر از صدای اونا، راهروی بیرون اتاقم ساکته. با اینکه من یه روحم، ولی بعد از اتفاقی که افتاد اذیت شدم.
من با دقت به دیوار تکیه دادم که مبادا داخلش بیفتم چون من الان هیچی جز هوا نیستم. چشمامو بستم، سعی میکنم هر اتفاقی که داره میفته رو تحلیل کنم.
اون برگشته. اون میخواد منم بکشه.مغزم با افکارم مسابقه میده. من به یکم زمان با خودم احتیاج دارم. ولی من تنها کسی نیستم که امروز با مشکلات روبه رو شد.
آلتا هنوز برنگشته. شرط میبندم اون داره با بدخلقی های اکتور و گریفیث کنار میاد. دوباره.
این فکرمو مشغول میکنه –آلتا چیکار کرده که بخاطرش بقیه ی ریپرا باهاش مثل یه فرد پشت فطرت رفتار میکنن؟ اکتور از دست انداخت آلتا لذت میبره. من متوجه تنشی که بین ریپرایی که از دستور طبیعی اطاعت میکنن و اونایی که نمیکنن، شدم. ولی من میتونم ببینم که یه چیز دیگه هم دلیل دعوای بین اوناست.
از وقتی که اونا ابدی شدن، -یا چیزی شبیه اون- این بیشتر امکان پذیره که اونا یه تاریخچه داشتن. و آلتا جوری رفتار میکنه که انگار یکاری انجام داده، یه کار اشتباه. یکاری که اون بخاطرش گناهکار شده. به نظر میرسه اکتور بخاطر اون تحقیرش میکنه. از طرف دیگه، به نظر میرسه گریفیث باهاش کنار اومده و واقعا اهمیتی نمیده. هر چند که آلتا و گریفیث از دوست بودن خیلی دورن. یادم میاد گریفیث گفت که آخرین دیدارشون به خوبی تموم نشده بوده. گریفیث هنوزم به آلتا کمک میکنه.
ما فکر میکردیم انسانها تنها کسایی هستن که توانایی درک بالایی نسبت به افکار مردم دارن و این دلیل رایجی برای رخ دادن مبارزات و جنگهاست.
حالا من میدونم که ریپرا میتونن از دستور سرپیچی هم بکنن، چیزی که (مرگ) برای خودش خلق کرده. یه ذره تفاوت توشون دیده میشه.التا ریپر مفید و کمک کننده ای به نظر میرسه، برخلاف گریفیث و اکتور. ولی آلتا هم باعث بوجود اومدن یه جور ترس، درونم میشه. من برای مدت زمان زیادی اونو نمیشناختم، ولی در هر حال اون تنها گلوله ی آماده ی شلیک برای منه.
"دلت برام تنگ شده بود"" صدای اشنایی گفت، منو از افکارم بیرون کشید.
برگشتمو گریفیثو دیدم که کنارم نشسته. تکیمو از دیوار گرفتم.
"میدونی، نمیتونی وارد دیوار بشی، نه حالا." اون گفت، دستشو تکون داد و نیشخند زد.
"پس تو میتونی تا هر چقدر که دلت میخواد به دیوار تکیه بدی." لبخندشو پنهان کرد، نشونه ای از جدیت توش دیدم. چشمای سبزش غمگینه و توی صورت همیشه شادش تنش دیده میشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/87890133-288-k511647.jpg)
YOU ARE READING
A Dance With Death
Fanfiction"یک رقص با مرگ" یک داستان جذاب و هیجان انگیز که تا پایانش شما رو به حدس زدن وا می داره ! وقتی که زین مالیک به کما فرو می ره، تمام شکاف های جهنم سست میشن. (Zayn Malik AU) [Persian Translation] © All Rights Reserved @NoviReck Translated By : @jasminem...