Chapter 18 - رويا

261 15 9
                                    

نسيم ضعيفي دميد ، اما نمي تونم حسش كنم . به اطراف نگاه ميكنم و خودمو تو يه مزرعه پر شده از علف هاي بلند و محصولات آماده برداشت پيدا ميكنم . سرمو بالا گرفتم و به آسمون صاف نگاه كردم. خورشيد دقيقا به  فرق سرم ميتابه اين نشون ميده كه الان حدودا بعد از ظهره .

هر چند كه نمي تونم حتي گرماي اشعه هاشو حش كنم .در دوردست يه جنگل ميبينم با درختاي خيلي بلند. بجز صداي غير عادي پرنده ها با توجه به اينكه هيچ پرنده اي نميبينم ، همه چيز نرماله و خيلي آشنا.

تلاش كردم بياد بيارم كه كجام ، وقتي يه صداهايي توجهمو جلب كردن. با احتياط يه قدم بسمت منبع صدا برداشتم. اولش ضعيف بودن اما رفته رفته توي سرم واضح تَر شدن. علف هاي سر راهمو كنار ميزدم و به سمت جنگل كه صدا ها از اونجا منشأ ميگرفت رفتم.

بعد گذشتن از مزرعه دوباره وارد يه مزرعه ديگه شدم كه خدارو شكر علف هاش كوتاه بودن. جنگل هنوز خيلي از جايي كه ايستاده بودم دور بود . حركت كردم و به دور و برم نگاهي انداختم تا منبع اون صدا رو پيدا كنم. زير يه درخت، تو حاشيه ي زمين زراعي ديدم چيزي تكون مي خوره. وقتي به درخت نزديك ميشم خاطره ي خيلي قديمي و بياد ميارم كه در اعماق ذهنم بعد سالها گم شده بود .

نايل رو ميبينم كه به درخت تكيه داده. انگشتاي پاشو هي عقب جلو ميكنه و حوصلش سر رفته. دردي و كه از ديدنش تو قلبم حس كردم ناديده ميگيرم . كنارش لويي و ميبينم - وِرژن جٓوون ترش- داره با صداي تقريبا بلندي با ليام حرف ميزنه. ليام در جوابش ميخنده . همون لحظه هري و ميبينم كه رو نوك انگشتاش ايستاده و دنبال يه نفر يا يه چيزه .

سرعتم و زياد ميكنم وقتي ميفهمم كه اين لحظه ي مهميه. يكي از بهترين خاطره هايي كه با بٓند داشتم  و آخرينش.

اين خاطره مال روز قبل از شروع تورمون بود .نايل به كمي سكوت و آرامش نياز داشت قبل از شروع اون سفر بدون وقفه. راه درازي در پيش داشتيم ، دور تا دوره دنيا تو اون تور به سالن هاي كنسرت هم قرار بود بريم .

به كمك مدير برنامه و كارمندان تونستيم يه برنامه بريزيم و به اين پيكنيك مخفي بيايم؛ به دور از دنياي معروفيت يا مردم بهش چي ميگن ؟ شهرت. بعد چند روز گشتن، اينجا رو پيدا كرديم كنار مزرعه .همه چيز كامل برنامه ريزي شده بود . هرچند كه زمان خيلي محدودي داشتيم. اما تا جايي كه مي تونستيم از اين فرصت  استفاده كرديم .

و يه هفته بعد سرنوشتمون تغيير كرد ،با نا خوشايندترين و پيچيد ترين راه ممكن.
نميخوام كه اين خاطره تموم شه .ميخوام دوباره اين شادي و حس كنم .ميخوام يه باره ديگه اين روز رو زندگي كنم . تنها مزيتي كه مردن داره.

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now