Chapter 19 - توطئه

45 3 0
                                    

مطمعن نیستم باید چیکار کنم. رو در روش قرار بگیرم و ازش بپرسم چی از جونم میخواد یا سریع از پیشش فرار کنم و پشتم سرمو نگاه نکنم!؟

لبخندش بهم نشون میده که می‌دونه چه افکاری تو سرمه.

"این یک فرصته، خودشم تنها برای یک بار"
باصدایی که مثل (مرگ )سرده بهم گفت.

کی آس قبل ازینکه صورتشو ازم برگردونه دقیق بهم خیره شد. کم کم بین علفزار ناپدید شد.بهت زده به چمنهای بلند نگاه کردم

"صبر کن.."
داد زدم

به جایی که ناپدید شده بود دوییدم.میترسم از دستش بدم. تصمیممو گرفتم:ازش جواب سوالامو می‌خوام.هیچی ازین مهمتر نیست.این تنها فرصته که میتونم بفهمم چه خبره. باید بفهمم چی میخواد. و چرا من؟

پاهام به طرز غیرعادی ای سنگین شده.حتی با وجود اینکه یک روحم(چون روح وزن پا رو احساس نمیکنه کلن وزنی نداره).به سختی خودمو به طرف علفا کشوندم و بینشون شیرجه زدم. عجیبه احساس میکنم علفا پوست صورتمو قلقلک میدن.ازونجایی که من یه روحم نباید چیزای فیزیکی رو احساس کنم حتی اگر تو رویا باشم. از فرط درد فش دادم و همچنان تقلا کردم و راه رفتم تا شاید بتونم اثری از کی آس پیدا کنم.اما بی فایده است‌.علفای بلند جلوی مسیر دیدمو گرفتن

کم کم یه حس عجیبی درونم شروع شد. بلافاصله متوقف شدم.سعی کردم به گلوم که نباد حسش کنم هوا وارد کنم.به ساقه ی علف های کنارم چنگ زدم.شش هامو از هوا پر کردم.چشمام از این تغییرات یهویی بازتر شدن.دستمو روی قفسه سینه محکم فشار دادم.

ضربان قلبمو میتونم حس کنم!!

انگار دیگه روح نیستم، میتونم نفس بکشم.برگ علفا که پوست صورتمو خراش میدن رو میتونم حس کنم.با وجود اینکه این برگها تیزن و اذیتم میکنن اما احساس میکنم زنده ام.خیلی وقت بود دلم برای تجربه این حس تنگ شده بود.

قبل اینکه بتونم ازین تغییرات استقبال کنم به طرز عجیبی علفهای کنارم تکون خوردن.نمیتونم صداهای اطرافمو متوجه بشم.لبه های تیز علفا تو پوستم فرو رفتن و بلند آه کشیدم.روی زانوهام افتادم .بازوهامو دیوانه‌وار و با وحشت تکون دادم.سعی میکردم جونمو نجات بدم و از سوراخ سوراخ شدن بدنم جلوگیری کنم.کف دستمو روی بازوم کشیدم تا دردو کمتر کنم.اما به جاش احساس کردم مایع چسبناک و گرمی از روی بازوم پایین ریخت.از شدت ترس نفسم تنگ شد و کف دستمو نگاه کردم. خون ریزی میکردم.

برگ علفا عمیق تر توی جسمم فرو میرفتن.وقتی ساقشونو دور گردنم احساس کردم آروم اشکام فرو ریختن.محکم تر دور گردنم پیچیدن. پشتم به عقب کشیده میشد.میتونستم آسمون رو از بین علفا ببینم.تاریک وسیاهه.کم کم دیدم تار شد.

من میمیرم. نمیشه جلوشو گرفت. کی آس منو میکشه.

از شدت مبارزه با علفا خسته شدم. تمام بدنم تسلیم شد، دست و پاهام روی زمین افتادن. بیخیال مبارزه شدم. چشمام بسته میشدن. همونطور که قدرت علفا بهم غلبه میکردن احساس گیجی میکردم. درد دیگه بی حسم کرده بود. نمیتونم چیزی حس بکنم. صداهای اطرافم محو میشدن.

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now