Chapter 27 - قول

26 6 2
                                    

وزن اوا رو نمیتونم حس کنم اما همچنان سعی میکرد با کمک من سر پا بایسته.
دستشو گرفتم تا زمین نخوره‌.
درحین راه رفتن، گرمای شدیدی رو از قسمتی که دستم باهاش برخورد داشت حس میکردم اما دردشو نادیده گرفتم.
همچنان حرکت میکردیم.
پاهاشو لِخ ل‍ِخ کنان روی زمین به زور میکشید.
سخت ترین قسمت بالا رفتن از پله ها بود.هر از چند گاهی تلو تلو میخورد و تعادلشو از دست می‌داد.با احتیاط پشتش حرکت کردم تا بگیرمش اما ازم کمکی نگرفت و به زور بالا رفت.
وقتی به اتاقش رسیدیم چند پرستار و دکتر رو دیدیم که با عجله به اتاقش رفتن.
اوا آه کشید و بدنش می‌لرزید.
با صدایی که به زور شنیده میشد گفت.

"پس قراره بمیرم."

کلماتش مثل خنجر توی بدنم فرو رفت.

"نههه.تو قرار نیست بمیری.همه چی درست میشه."
با صدای بلند داد زدم.

قبل اینکه بتونیم خودمونو به داخل اتاق برسونیم دکترا در رو بستند.
چشمامو بستم و از دیوار عبور کردم.
یهو بازوهای اوا رو دور بدنم احساس کردم.هرلحظه وزنش سنگین تر میشد.وقتی بدنش بهم برخورد کرد حس میکردم بدنم داره تو آتیش میسوزه و دردش غیر قابل تحمل تر میشد.
اما محکمتر توی بغلم گرفتمش.میترسم اگه ولش کنم یهو جلوی چشمام ناپدید بشه.
اما به محض اینکه وارد اتاق شدیم اوا جیغ بلندی کشید.با شدت به طرف دیگه ای پرتم کرد طوریکه با شونه چپم زمین خوردم‌.
صحنه جلوم پزشکایی بودن که میومدن و میرفتن و بالا سر اوا می ایستادند.
نمیتونستم بدنشو ببینم.
پشت دکترا سه ریپر ایستاده بودن.با وحشت  به صحنه مقابلشون خیره بودند.
الثیا به طرف اوا حرکت کرد و پشت سرش ایستاد.اوا روی زمین افتاد و نفس نفس میزد.پشت سر هم ضجه میکشید.
دوباره بدنش برای یه لحظه کوتاه ناپدید شد اما برگشت.الثیا کنارش زانو زد.
به سختی خودمو نگه داشتم و سعی کردم به طرف الثیا برم که یهو دستی جلومو گرفت.
گریفیث بود.
بهش نگاه کردم و سرشو به نشونه منفی تکون داد.با چشمای گرد بهش نگاه کردم و حالت چهره اش وحشتم رو بیشتر کرد.
"ن نه"
زیر لب گفتم.
سرم تیر میکشید.بغض تو گلومو قورت دادم.دست گریفیث رو پس زدم و به اوا نگاه کردم.صورتش پر اشک بود.

"الثیا یه کاری بکن!!"

بلند داد زدم و به سمت گریفیث برگشتم.

"چرا مثل مجسمه فقط وایستادین و دارین تماشا میکنین؟؟نجاتش بدین!"

ریپر ها بهم نگاه نکردند.

"باورم نمیشه."

یه قدم عقب برگشتم و به اکتور نگاه کردم.

"اکتور خواهش میکنم تو از اینا عاقل تری تو یه کاری بکن."

سریع به طرفش رفتم و به بدن اوا اشاره کردم.

"داره میمیرهههه یه کاری بکنن."

اکتور چند لحظه به بدنش خیره شد و بعد بهم نگاه کرد.لباشو روی هم محکم فشار داد.

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now