Chapter 16 - مونوفوبيك

125 7 0
                                    

گوئن منو به خارج اتاق راهنمایی کرد.من متوجه شدم که اون چقدر راحته وقتی داره تو بیمارستان راه میره. اون به مردمی كه از کنارش رد میشن اهمیتی نمیده ، اون اهمیتی نمیده چقدر مردم براش ناشناخته ان ، برخلاف من. اما بازم ، چه دلیلی داره اهمیت بده؟ چه دلیلی داره که من اهمیت بدم؟

اون منو به سمت اتاقی برد که خیلی کوچیک تر بود از اتاقی که من توش بودم. اتاق روشنایی کمی داشت. پرده ی سفید از جلوی پنجره به کناری بسته شده بود. دكور اتاق كاملا شبيه اتاق قبلي من بود و روي تخت ، من يه زن رو ديدم . موهاي تيرش بلند و صاف بود ، برخلاف موهاي گوئن و صورتش راكد و بي روح . صورتش رنگ پريده بود اما هنوزم زيبا.

"من تمام عمرم به اون نگاه كردم" گوئن كنار تختش ايستاده بود

"اون هر روز پيرتر ميشه . خودش زندگيش رو تباه كرد "

"من خيلي متاسفم" احمقانه گفتم

"اشكالي نداره"

اون سرش رو به سمت راست خم كرد . ناراحت و غمگين به نظر ميرسيد .اما به روي خودش نمي آورد . فقط به خود ديگرش زل زده بود ، بدون هيچ احساسي . فكر كنم خسته شده بود از اينكه به حال خودش تاسف بخوره .

"خب چه اتفاقي افتاد" از دهنم پريد " ببخشيد، من...."

"عيبي نداره كه كنجكاو باشي " اون گفت .

"اين يه حس طبيعيه .من فقط دوست ندارم به اون زمان فكر كنم "

"اگه نميخواي بهم بگي ، مشكلي نيست" اون به من اشاره كرد كه رو صندلي پشت سرم بشينم

"بايد بهت هشدار بدم اين يه داستان غمگينه "

"من با داستاناي غمگين غريبه نيستم " گفتم وقتي داشتم مي نشستم.

اون سري تكون داد و كوتاه خنديد "حتما" زير لب گفت. براي مدتي مكث كرد ، لبخندش محو شد ، مطمئن نبود چجوري شروع كنه. آهي كشيد .

"خب پدرم هميشه در حال قمار بود " اون بلاخره به حرف اومد ، صداش جادوي خودش رو از دست ميداد و سنگيني و وقار جاش رو پر ميكرد

" و اين بد بود . اون بهش معتاد شده بود مادرم ، خواهرم و من رنج كشيديم به خاطر اين عادتش. خيال ميكردم تو اين كار خوبه ، اون بهترين نبود . اون يه وقتايي مي باخت، اما جبرانش ميكرد با بردن و بدست آوردن پول بيشتر ، بيشتر از اوني كه باخته بود . ما حداقل از پس مخارج روزانمون بر ميومديم ."

"اما يه روز اون مبلغ هنگفتي رو توي بازي از دست داد. تقريبا همه ي داراييش رو باخت. هيچ قمار و شغلي نمي تونست اين مقدار پول رو بهش برگردونه . من اون موقع هشت سالم بود و خواهرم پونزده . تو بدهي بزرگي افتاده بوديم ، استرس پرداختش از همه جا بهمون فشار مياورد ، اما ما كه هيچ پولي نداشتيم . پدر و مادرم اون زمان خيلي با هم دعوا مي كردن و همه ي اون دعواها به كتك خوردن مادرم توسط پدرم ختم ميشد .اون زمانا وحشتناك بودن"

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now