Chapter 28 - نایل

19 4 2
                                    

دکترا مدام توی اتاق میرفتن  یا خارج میشدن.
همزمان صدای آژیر ماشین پلیس شنیده میشد.
اونا برای بررسی صحنه جرم اومده بودن.
سرایدار بیمارستان اولین کسی بود که اومد تا میزان خسارات وارد شده رو ببینه.
یه افسر پلیس هم مستقیم به طرفش رفت.گویا ازش بازجویی میکرد.
تعداد افراد داخل اتاق زیاد نیست اما همه از اتفاقی که افتاد فوق العاده نگران شدن.
در واقع بهتره بگیم توی اتاقی که زین مالیک تحت درمان بود.
بین همه اینا یه مرد جوون هست که ساکت یه گوشه وایستاده و معمولا نگاهش به طرف بقیه اس.
بدنم بلافاصله به اتاق دیگه ای کشیده شد. اینجا برام امن نیست.
چند تا پرستار اومدن و سعی میکردن یه سری تغییرات اعمال کنن تا بتونن بدنمو به آی سی او ی دیگه ای منتقل کنن. آی سی یو ای که بیشتر از دو بیمار داشته باشه.
هاه عالی شد.
قراره با افراد بیشتری آشنا بشم.
من و بقیه ریپر ها در سکوت پشت آدمهای توی اتاق ایستاده بودیم.هرکی تو افکار خودش غرق شده بود.

-موندم مسئولین بیمارستان چطور می‌خوان این اتفاق رو توجیه کنن!!

سرمو تکون دادم تا افکار مزاحمو از خودم دور کنم.

-مردم به اینکه کار یک روح بوده اهمیت نمیدن چون نمیتونن باور کنن.

-احتمالا سعی میکنن طوری جلوه اش بدن که یک خطای کامپیوتری یا سیم کشی  باشه.
اکتور گفت.

-بازم قانع کننده نیست.

در جواب بهش گفتم.

-این بهترین بهونه برای کار یک روحه.

گریفیث گفت و به وضعیت ام اشاره کرد.
نه تنها یک روح ام بلکه از نوع خطرناکشم.

سرمو تکون دادم.

-اره

نگاهم به آلثیا خورد.کسی که تمام مدت ساکت بود و به ما نگاه میکرد.به پشت دیوار تکیه داده و هر از چند گاهی سرشو آروم به دیوار میزنه.
گریفیث و اکتور نگاهمو دنبال کردن اما بعد سرشونو پایین انداختن.
سکوت سنگینی بینمون حکم فرما بود.
آلثیا زیرلب حرف میزد اما صدایی ازش خارج نمیشد.
به دو ریپر دیگه نگاه کردم اما توجهی نکردن.

-اتفاقی افتاده آلثیا؟
پرسیدم.

از بالای شونه هاشو نگاه معنا داری بهم کرد.

-چی؟

-چیزی میگفتی؟

-اوه

صاف ایستاد و چرخید.حالت صورتش عصبانی تر از قبل بود.

-دلم براش تنگ شده.

اوا.

به محض شنیدن اسمش لبامو محکم روی هم فشار دادم و دوباره غم از دست دادنش تازه شد.

خودش رفت و برام خاطراتی رو گذاشت که فقط میتونم با اونا زنده بمونم.

هیچ وقت تو زندگی واقعی ندیده بودمش یا حتی دقیق هم نمیشناختمش.
فقط چند ساعت همو دیده بودیم.
تمام لحظه هایی که با هم سپری کرده بودیم باعث شد بدجور مِهر این دختر به دلم بنشینه و حالا، عمیقا جای نبودش توی وجودم حس میکنم.
اگر جای من بود بهتر با این چیزا کنار میومد.
اون بچه قوی ای بود.

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now