Chapter 10 - براى زندگى

162 20 4
                                    

"لیام" هری گفت و از جاش بلند شد. "خیلی خوبه که دیدمت."

هردوشون سمت هم رفتن و برای اینکه غمهاشونو سرکوب کنن، لبخند زدن. اول دست دادن و بعد همدیگه رو بغل کردن.

قبل از اینکه بفهمم لبخند زدم. با اینکه دو روز قبل از تصادف دیدمش ولی با دوباره دیدنش هیجان زدم کرد. با در نظر گرفتن اتفاقاتی که امروز افتاد، به نظر میرسه سالها پیش همدیگه رو دیدیم.

ما اونروز توی کافه با هم قرار گذاشتیم. البته که ما از دیدن همدیگه خوشحال شدیم. ماه ها بود که با هم حرف نزده بودیم. اون گفت رفته بوده لندن تا توی مراسم ازدواج خانوادگیشون شرکت کنه. ما درباره ی اتفاقاتی که اون اواخر برامون اتفاق افتاده بود و خانواده هامون حرف زدیم. بعد از یه خدافظی سخت از هم جدا شدیم.

کی میدونست که بعد از اون روز خیلی زود دوباره با هم ملاقات کنیم؟ البته که شرایط ایندفعه فرق –خیلی فرق- میکنه.

"لیام،" آلتا گفت. "یکی از اعضای گروهت؟"

سرمو تکون دادم. "دوست خوبیه، نه؟"

"بهترین دوستمه." من گفتم.

"پس باید برم و تو رو با اونا تنها بذارم؟" میتونم تردید رو توی کلماتش حس کنم.

"اگه بخوای میتونی بمونی."

خندید. "ممنون."

لیام کنار تخت وایساد و هری پشت سرش. یه پرستار با یه سینی که تو دوتا لیوان داخلش بود، وارد شد. سینی رو روی میز گذاشت و بی صدا از اتاق بیرون رفت.

"پری رو پایین دیدم." لیام گفت. "اون تسلی ناپذیره."

"اون بدترین اتفاقو تجربه کرده." هری موافقت کرد.

"هر روز میام اینجا." لیام با صدای آروم گفت. "دردناکه ولی تحملش میکنم."

"من نمیام." هری گفت. "نمیتونم. اینجوری دیدنش، بی حرکت و بی حس، قلبمو میشکنه. توی این سه روز گذشته هم دل دیدنشو نداشتم. امروز، تمام جرعتمو جمع کردم تا بیام ملاقلاتش."

"کار خوبی کردی." لیام گفت. "زین بهت نیاز داره."

"اون به دعاهام نیاز داره." هری اضافه کرد.

"اون به زندگی کردن نیاز داره."

ای کاش

"زندگی عجیبه." لیام آه کشید. "میتونه با یه حادثه ی کوچیک روی چندین زندگی تاثیر بذاره."

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now