هیجان وجودمو پر کرده. امروز، روز منه. این روز ماست. این یه روز واقعیه.
نمیتونم برای دیدنش صبر کنم. تمام این سالها من باهاش بودم. اون بهترین اتفاقیه که برام افتاده. و حالا، بالاخره من مال اون خواهم شد و اون مال من. برای همیشه.
امروز فقط روز مهمی نیست، بلکه قشنگ هم هست. میتونم آسمون روشن رو از پنجره ی کلیسا ببینم. میتونم خورشید رو ببینم که محراب رو درخشان میکنه.
برای اون، این یه نور افکنیه عالیه، چون اون یه فرشتست و فرشته ها لایق زیبایی ها هستن.اون داره میاد. اون دنبال ساقدوش هاش میاد و پدرش هم کنارشه. بازوش رو دور بازوی پدرش حلقه کرده ، در حالی که با هم به سمت محراب میان.
اون خیلی زیبا به نظر میرسه. لبخندش بی عیب و نقصه. لباس بلندش به زیبایی هاش اضافه شده. اون عالی به نظر میرسه و لباس بلندش دنبالش کشیده میشه.زمانی که این پیراهنو میخرید، یادم میاد. خیلی براش هیجان زده و خوشحال بود.
روزی که اون باید لباسو میپوشید، بالاخره رسید.
آروم راه میره، در حالی که آهنگ ملایمی در حال پخشه. به من نگاه میکنه و منم بهش نگاه میکنم. هیچ چیز به غیر از اونو نمیبینم.انگار کل دنیا یه دفعه محو شده و فقط من و اون وجود داریم.
و بعد از این روز، واقعا فقط من و اون وجود داریم.
اون عالی ترین موفقیت منه.اون داره بهم میرسه، ولی یدفعه همه جا تاریک میشه : نور خورشید دیگه به سر تا سر کلیسا نمیتابه. صدای آروم زمزمه ی مردم به سکوت تبدیل میشه. صدای آهنگ قطع میشه و به جاش، میتونم صدای گریه ی دلخراش یه زن رو بشنوم.
به پری نگاه کردم، ولی اون اینجا نبود. تموم کلیسا خالیه.
قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی داره میفته، صدای بلند شیپور فضای کلیسا رو پر میکنه، مثل صدای اون کامیون.شیشه ی پنجره ها میلرزن. گوشامو میگیرم چون صدا به طرز عذاب آوری بلنده. صدای جیغ و داد رو میشنوم و فقط تاریکی رو اطرافم میبینم.
و بعد یه ریپر رو میبینم که بهم خیره شده.***
"زین!" یه نفر داد زد. "زین! بیدار شو!"
درد به سرم شلیک شد و من تکون خوردم. دیدم تار و مبهمه و هنوز میتونم حس کنم که یه نفر کنارم نشسته. این ریپره. چشمامو باز کردم تا بهتر ببینم. سرمو به شدت تکون دادم. بعد از چند دقیقه ی طولانی، درد از بین میره. دستمو روی پیشونیم گذاشتم.
"چه اتفاقی افتاد؟" پرسیدم. تازه متوجه شدم که روی زمین نشستم و پاهام دراز شده.
"اون یه خاطره بود، نبود؟" ریپر پرسید، با کنجکاوی بهم نگاه کرد. "قبل از اومدن من، همتون ناراحت میشید."
"ببخشید؟"
"تو یه خاطره دیدی." اون گفت. "ندیدی؟"
طول کشید تا متوجه بشم اون داره چی میگه. من خواب دیدم.
دوباره سرمو تکون دادم، صدای شیپور توی سرم پژواک میشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/87890133-288-k511647.jpg)
YOU ARE READING
A Dance With Death
Fanfiction"یک رقص با مرگ" یک داستان جذاب و هیجان انگیز که تا پایانش شما رو به حدس زدن وا می داره ! وقتی که زین مالیک به کما فرو می ره، تمام شکاف های جهنم سست میشن. (Zayn Malik AU) [Persian Translation] © All Rights Reserved @NoviReck Translated By : @jasminem...