Prologue - من به ياد ميارم

1K 78 18
                                    

نیازی نیست باهوش ترین انسان روی زمین باشی تا بفهمی دیدن کسانی که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردی در زندگیت ببینی عجیب باشه – مخصوصا اگه اونها مردن.

من اون رو یک ماه پس از مرگش دیدم. نه یک دفعه، نه دو دفعه، بلکه بار ها؛ و اولین بار هم روزی بود که داشتم به آپارتمان جدیدم اسباب کشی می کردم.

اون فقط به من نگاه کرد در حالی که توی پیاده روی رو به روی آپارتمانم ایستاده بود. من جعبه ای که دستم بود رو انداختم و با وحشت و شگفتی بهش نگاه کردم. اون خیلی واقعی به نظر می رسید. رنگ پریده اما تقریبا مثل قبل بود؛ همون موهای بلوند، همون چشم های آبی، و همون معصومیت پسرونه. بجز چیزی که درموردش عجیب بود – چیزی غیر طبیعی.

من فکر کردم اینها نتیجۀ بازی کردن ذهنم با خودمه، تا زمانی که چند ماه بعد توی یه پاساژ شلوغ دیدمش. او دوباره به من نگاه کرد، و بعد توی هوا ناپدید شد، درست مثل دفعۀ قبلی. و دوباره اونقدری واقعی به نظر می رسید که تخیلی نباشه.

این منو وحشت زده کرد. من عادت کرده بودم دو بار قبل از اینکه از خونم خارج بشم فکر کنم، با شک اینکه اون رو دوباره ببینم. من میدونم که مرگ اون نرمال نبود، ولی ظاهر اون هزاران برابر عجیب تر از هر چیز عجیبی که تجربه کردم بود.

من به هیچ کس دربارۀ ظاهرش نگفتم. هرچند به نظر می رسید که همه دلایل کافی برای گفتن اینکه من به کمک نیاز دارم داشتن؛ کمک اساسی. من مردد بودم. فکر می کردم که خودم می تونم بهتر باهاش کنار بیام و راضی کردن من سخت بود. ولی یک سال پس از مرگش مجبور شدم به یه روانپزشک مراجعه کنم.

——

من عصبی بودم، خیلی عصبی. من نمی دونستم چطوری ولی حتی شروع به عرق کردن کرده بودم. از اونجایی که توی چند ماه گذشته حوصلۀ کوتاه کردن موهام رو نداشتم بلند شده بودن. ولی حالا فهمیدم که واقعا به کوتاه کردنشون نیاز دارم – اونها به پشت گردنم می چسبیدن و من در حال حاضر عصبی رو ازار می دادن.

من هیچوقت نمی خواستم که اینجا باشم. من به کمک نیاز نداشتم.
اتاقی که توش نشسته بودم خیلی کوچیک بود. صندلی به طور نا راحتی نرم بود. من به یاد میارم که اون روز طوفانی بود از اونجایی که صدای ضعیف باد که به پنجره می خورد رو می تونستم بشنوم.

یه فرش بزرگ قهوه ای روی زمین پهن شده بود که خیلی گرون به نظر می رسید و من هم مراقب بودم تا پامو روش نذارم به همراه کلی وسایل تزیینی که با بی سلیقگی چیده شده بودن.

من یه جنگ با خودم داشتم – یه قسمت از من بهم می گفت که بمونم و صبر کنم در حالی که قسمت دیگم می گفت از اونجا در برم ولی قسمت دومم شکست خورد وقتی که صدای دستیگرۀ در رو شنیدم. به بالا نگاه کردم. در باز شد و یه زن قد کوتاه رو به نمایش گذاشت – کسی که به زور به پنج فوت می رسید – و به من لبخند می زد.

A Dance With DeathWhere stories live. Discover now